(حماسه قطز_بخ چهاردهم)

سلطان که گویی از پیشنهادم خوشش آمده بود، کمی خشمش فروکش کرد. نگاهی به عمادالدین انداخت و سپس گفت: ( پس با افشین به دیدن آنان بروید و آنها را به اینجا بیاورید). هوا سنگین بود، هر دم بوی خون و خاکستر میآمد. پس از آن که کارهای لازم برای عمادالدین را انجام دادم، با افشین بر اسبهایمان نشستیم و به سوی دمشق راه افتادیم. افشین اسبش را به من نزدیک کرد و محکم ضربهای به پشتم زد، سپس نگاهی شیطنتآمیز به من انداخت و شتاب گرفت. او مقابل رویم، همچون باد، میتاخت . او میخندید، مدتی بود که او را چنین آرام ندیده بودم . من نیز لبخندی زدم، پشت سرش برداشتم و به دنبال او حرکت کردم. بیخبر از هیاهو و آشفتگی اطراف، او میتاخت و من به دنبال او میرفتم.
چند روزی بود که او را ندیده بودم ؛ نمیدانم پیش از آمدنش به زندگی ام ،چگونه شبها را صبح میکردم. ولیکن اکنون خوب میدانم که بدون او هیچم؛ همچون درختی توخالی که نسیمی ملایم آن را به زمین میزند. چشمان او، بیش از آن که به خودم بیایم، خورشید زندگیام شده بود؛ گرمای دلم و نور مسیرم ....
هوا رو به تاریکی میرفت و به حوالی دمشق رسیده بودیم . به خاطر جنگ، دروازههای ورودی پر از سرباز و نگهبان بود. هنگامی که خواستیم وارد دمشق شویم، نگهبانان ما را بازخواست کردند و شروع به پرسش کردند. در همان لحظه، صدای آشنایی خطاب به آنان گفت: (بگذارید داخل شوند، من آنان را میشناسم. برادران من هستند). با شنیدن صدایش، با شتاب به سویش برگشتم. علی یار با چهرهای خسته، پشت دروازههای شهر ایستاده بود. افشین از این که کسی به دادمان رسیده بود، شوکه شده بود؛ بیاختیار به سوی او رفتم و اورا در آغوش کشیدم .
شاید هر که ما را میدید، گمان میکرد دو برادریم، اما او فراتر از برادری بود؛ استاد و سرپناهم بود. دو دستش را بر شانهام گذاشت، با تبسمی بر لب، نگاهی از سر تا پا به من انداخت و گفت: (نگفتم اگر خدا بخواهد میشود؟ ماشاالله، مرد شدی). دو دستش را میان دستانم گرفتم و محکم فشار دادم. با خوشحالی گفتم:( به یاد داری آن نهالی که با هم کاشته بودیم؟ حالا برای خود تنومند و استوار شده است، استاد!).
افشین که همچنان شوکه بود، گلویش را صاف کرد و تندی به شانهام زد، انگار میخواست او را معرفی کنم. خندیدم و به او گفتم: (او، استاد من است، علی یار. کسی که هر آنچه میدانم، به من آموخته. کسی که سخنانم را شنیده و مرا در سختترین روزها همراهی کرده است). افشین با نگاهی کاوشگرانه به علی یار نگاه می کرد و باورش نمیشد که او استاد من باشد. سپس ادامه دادم: (او ، افشین است ، کسی است که جانم را به او مدیونم، کسی که نشانی زخم هایم را به خوبی میداند و کسی که لبخندش، حتی در سختترین روزها، امید را به من داد . برادرم).
علی یار من و افشین را به خانهاش برد؛ خانهای که من در آن پرورش یاشتم و در جای جای آن خاطره .شمشیر چوبی که با آن، شمشیر به دست گرفتن را تمرین کرده بودم، هنوز همانجا بود. گویی از روزی که رفته بودم، زمان در این خانه متوقف مانده بود. علی یار هنوز همان بود، و تنها چیزی که در آن خانه تغییر کرده بود، خود من بودم.
من و علی یار برای دیدار با زن مجنون ، راهی قبرستان شدیم و افشین ، از شدت خستگی همانجا به خواب رفت . رد تنهایی و نشان سالها را ، در چهره علی یار میدیدم. چون در شهر آهنگری راه انداخته بود، مردم کم و بیش او را میشناختند، اما تنها در حد نام، نه بیشتر. همه در شهر، چنان که رد میشدیم، با او سلام و علیک میکردند، ولی از نگاهشان هیچ محبت یا پیوندی حس نمیکردم.
خواستم در این باره چیزی بگویم که خود زود تربه سخن آمد: (نمی خواهی برایم بگویی تا به اینجا ، چه بر سرت گذشته؟ تنها شاگردم؟). خندیدم و چنان که قدم میزدیم گفتم:(قصهای دراز است، به اندازه یک کتاب جرم قتل به زندان افتادم. تا حد مرگ شکنجه شدم و طناب دار بر گردنم انداختند، اما افشین مرا نجات داد. با افراد زیادی آشنا شدم؛ افشین، عمادالدین، سلطان آبیک، خواجه جمالالدین، اقطای، نورالدین… و شاهرخت . من خورشید زندگیام را در آنجا یافتم . ولیکن جنگ شد ، به ما خیانت شد و به کوه پناه بردیم و اکنون من مأموریتی دارم که باید به انجام برسانمش).
لبخند کوتاهی زد . به قدری آرام بود که گمان میکردم از پیش همهچیز را میداند. دستی بر شانه اش نهادم و لبخندی زدم و گفتم:( استاد من… اکنون یکی از فرماندهان بزرگ مصر هستم. نه مثل اینجا ! چرا با من نمیآیی؟ ما آنجا به تو نیاز داریم، و تو دیگر در اینجا تنها نخواهی ماند...).
به نزدیکی قبرستان رسیده بودیم. او قدمهایش را کند کرد، دستانش را پشت سرش گره کرد و سر جایش ایستاد. سپس با صدایی آرام ولی استوار گفت:(محمود… هر کدام از ما در مسیری متفاوت قدم گذاشتیم. و ای کاش، مسیر من و تو یکی بود. تو فرمانده مملوکانی ای و من، ایوبیان. هر آنچه در توان دارم برای تو خواهم کرد ، برادرم هستی.تنها برادرم).
کنار مزار زنی مجنون و پسرش رفتیم و برایشان فاتحه خواندیم . چنان که از قبرستان بازمیگشتیم، علی یار کنار دکانی ایستاد ، صاحب آن دکان حاج علی فراش بود . سیمایش چروکیدهتر شده بود و چشمانش کمسو. زیر نور، چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند. چون مرا شناخت، به سویم آمد وبا دستان لاغر و فرسودهاش، دستانم را گرفت . آخرین بار که او را در مکتب دیده بودم، قامت من هنوز به شانههایش نمیرسید؛ اما این بار او بود که به شانههایم نمیرسید . مرا محکم در آغوش گرفت و اشک در چشمانش جمع شد. سپس رو به علییار کرد و با صدایی لرزان گفت:(خوشحال باش استاد، شاگردت بازگشته... شاهزاده ما اینجاست)..) با شنیدن این سخن، سرم را به سوی علییار گرداندم تا واکنش او را ببینم؛ اما او همچنان لبخندی آرام بر لب داشت، گویی با چشمانش میخواست بگوید: (من از همه چیز آگاه هستم.)
یلدا عبدالله پور