ویرگول
ورودثبت نام
yalda.aoa
yalda.aoaنویسنده رمان تاریخی
yalda.aoa
yalda.aoa
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

سیف الدین قطز

(حماسه قطز_ بخش دوم)


ابن الزعیم مرا با خود به خانه ای برد ، بی ان که در مسیر کلامی با من سخن بگوید. ان خانه در سکوت، غم، و اندوه غرق شده بود . همه درختانش خشکیده بود و جز صدای باد ، صدایی در ان نمی پیچید . ابن الزعیم مرا با خود به مطبخ برد ؛ در مطبخ پیرزنی فربه مشغول اشپزی بود .او مرا به ان پیرزن که یاقوته نام داشت سپرد و خود به داخل خانه رفت . یاقوته با لبخند به من گفت :(خوش امدی پسرم . نامت چیست و از کدام دیاری؟ ). پاسخش دادم : ( سپاس گذارم . من محمودم ، از ولایت خوارزم ) .این حال زار خانه مرا کنجکاو کرده بود. از او در این باره سوال کرده که با غصه گفت : ( خواهی فهمید...).

اتاقی کوچک در گوشه خانه به من دادند و از فردای ان روز ، مرا به مکتب فرستادند . ابن الزعیم دو زن داشت و این خانه ، خانه همسر اول او بود .زن رنگ به رو نداشت ،  زیر چشمانش  گود افتاده بود و به قدری نحیف و ضعیف بود که گمان میکردم ، نسیمی می تواند او را با خود حمل کند. رابطه ان زن مجنون و ابن الزعیم چندان خوب نبود ، یا بهتر بگویم، اصلا خوب نبود ، این را می توانستم از چشمان ان زن مجنون ببینم .  ابن الزعیم پس از ان روز، دیگر به خانه نیامد .ان زن، شب ها دیوانه وار در سرا می چرخید و تا سحر این چنین می کرد . یک روز سر سفره خوراک دهن باز کرد و گفت : ( خیلی وقت پیش با ان مرد ازدواج کردم ولیکن مرا از او بچه ای نشد ،او زنی دگر برای خود گرفت .پنج سال پیش مرا کودکی شد ،صاحب پسری زیبا و مهربان شدم. سال پیش، او و ابن الزعیم به بازار رفتند ولی ان مرد قاتل ، جنازه پسر عزیزم را به خانه بازگرداند ، می فهمی ؟ جنازه ! . حال میخواهد با اوردن تو پسرم را فراموش کنم ). ناگهان هراسان به سویم امد و مقابلم  زانو زد ؛ شانه هایم را محکم گرفت و ادامه داد : (از او دور شو ، او تورا خواهد کشت ).

هیچکس به ان خانه رفت و امد نمی کرد .هر روز صبح  به مکتب میرفتم و ظهر به خانه باز می گشتم .ان زن، جنون وار به من محبت می ورزید  تا پوچی درونش را پر کند .پس از ان روز ابن الزعیم به خانه نیامد ولیکن ان زن ، هر روز بیشتر در اندوه و غم خود فرو می رفت و یاقوته نیز با کنایه به من می گفت ، نتوانستم ان کاری که باید را انجام دهم و جای خالی پسرش را پر کنم . من یک جایگزین بودم ، یک جایگزین به درد نخور...

در مکتب با علی نامی که شامی بود ، دوست شدم . روزی از من پرسید : (  مردم می گویند روح ان پسر هنوز در خانه است ، تو چیزی ندیدی ؟  اصلا ،قصه اورا می دانی ؟). سری به نشان  نه تکان دادم و از او خواستم تا ان را برایم تعریف کند .به من نزدیک شد و چنان که خواست دهن باز کند ، استاد گوش هر دویمان را گرفت وبلندمان کرد ؛ما به قدری سرگرم سخن گفتن بودیم، که متوجه حضور استاد نشده بودیم . استاد خطاب به من گفت : ( همه این بی نظمی ها ، زیر سر توست ! پیش از این که تو به کلاس من پا نهی ، در کلاس من هیچ گاه چنین نشده بود . خداوند ، خودت و جد و ابادت را لعنت کند ).او علی را به جایگاهش باز فرستاد و با چوب خیسی مقابل کودکان مرا کتک زد .

تا فردای ان روز ، لب به خوراک نزدم .چناک که به مکتب رفتم ، هنوز بیشتر کودکان نیامده بودند ؛ حاج علی فراش به سویم امد و با لبخد کنارم نشست . او مردی  درست کار بود و مورد احترام همه بود . گفت : ( به سبب چند ضربه استاد ، این چنین اشک می ریزی؟).پاسخش دادم :( گریه من به خاطر کتک استادم نیست حاج علی ، به این سبب است که او پدر ، و جد مرا لعنت فرستاد .این در حالی است  که انها از او بهتر و بهتر بودند ).لبخند عمیق تری زد و گفت : ( مگر پدر تو کیست ؟مگر نه این است که انان ، کافرانی بیش نبودند ؟). با شنیدن این سخن ، زخم دلم تازه شد . پاسخش دادم : ( قسم به خداوند که من مسلمانی ، فرزند مسلمانی دیگر هستم . من محمود بن مودود خوارزمشاه ، خواهر زاده جلال الدین ، شاه خوارزم و از فرزندان شاهان هستم.

پس از اتمام یافتن کلاس درس ، به سوی علی رفتم که پهلوی پسری که کمی از ما بزرگتر بود ایستاده بود. علی چشمش که به من افتاد ، خندید و گفت : ( امدی ادامه سخنم را بشنوی ؟ . مردم در بازار می گویند ، ابن الزعیم و همسر دومش ان کودک را به بیابان برده و زنده به گورش کرده اند . حتی برخی می گویند ، او را تکه تکه کرده اند !).ان پسر بزرگتر تنه ای به او زد ، مانع سخنش شد و به تندی گفت :( چرا بیهوده سخن می گویی علی ؟ اینان فقط سخنان مردم است و بس ! ان کودک ، بازیگوشی کرد و به داخل چاه افتاد و تا اورا از ان در اوردند ، خفه شده بود . همین و بس !).

در مسیر خانه به ابن الزعیم برخوردم و بی هیچ سخنی ، پشت سرش به مسیرم ادامه دادم. چنان که وارد خانه شدیم و ان زن مجنون، مارا در کنار هم دید ؛ با پاهایی برهنه به سویم دوید و مرا به کناری کشید .بر سر ابن الزعیم فریاد زد :( عثمان را کشتی ، حالا قصد جان محمود را کردی ؟ قاتل ،  تو قاتلی!).ابن الزعیم با شنیدن این سخنان ، غضبناک شد و مدام کلمه ( قاتل ) را زیر لب تکرار می کرد .کمربند از کمر گشود ، زن را به سویی چرت کرد و کمربندش را با خشم دور گردنم پیچید . به راستی قصد کشتنم را داشت !.سر ان زن به دیوار خورده بود و تاب برخواستن نداشت .  داشتم خفه می شدم و تنها کاری که توان انجامش را داشتم ، دست و پا زدن بود.به سختی وبریده بریده خطاب به ابن الزعیم گفتم :( میخواهی ، به راستی قاتل شوی ؟). نعره ای سر کشید ؛ نخست کمربند را محکم تر دور گردنم حلقه کرد ولی پس از چندی ، مرا بر زمین کوبید  و از خانه رفت .

 فردای ان روز ، پسری به خانه امد . او شاید 3 یا 4 سال از من بزرگتر بود اما بدن ورزیده ای داشت . از شباهت میان او و زن مجنون فهمیدم ، هم خون هستند . همچون زن ، لاغر، سپید پوست  و بلند قد بود .ا و علی یار نام داشت  . پس از ان روز ، صبح ها به مکتب میرفتم و پس از ان ، تا غروب خورشید با علی یار تمرین می کردیم . او نخست شمشیر به دستم داد ، سپس اسب سواری را به من اموخت و پس از ان کار با تیر و کمان را .او همه فنون جنگی را به من اموخت .

مدت زیادی به همین منوال گذشت .هوا رو به تاریکی نهاده بود و به همراه علی یار، به خانه باز می گشتیم . او پیش تر از من وارد خانه شد ؛ صدای فریاد و اشوب از داخل به گوش رسید . سریعا وارد خانه شدم . زن مجنون ، بی روح تر از همیشه بر زمین افتاده بود ؛ علی یار و یاقوته بر سرش ایستاده بودند و به زن مجنون می نگریستند . علی یار کنارش به زانو در امد و تن بی جان او را به اغوش کشید و بی مهابا با سوز گریست. ان زن ، مرده بود !.

مراسم ان زن خیلی زود برگزار شد و در سکوت به خاک سپرده شد . تنها کسانی که به راستی می گریستند ، علی یار و ابن الزعیم بودند . علی یار تنها در سرا نشسته بود ، پهلویش نشستم و او را به اغوش کشیدم . هر لحظه بیشتر شبیه ان زن مجنون میشد . سرش را تکان میداد پی در پی و شعری زیر لب می خواند :

مرا هجرانِ خواهر دل پریشان

به سویش گشته‌ام از دیده گریان

کجا یابم دگر آن یار دیرین 

که با او بود دل از هر غمی تسکین

یلدا عبدالله پور

مغولتاریخرمانمصر
۸
۲
yalda.aoa
yalda.aoa
نویسنده رمان تاریخی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید