کتاب «انسان در جستجوی معنا» از ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی، یکی از شناختهشده ترین کتابهای اوست؛ اثری که مکتب روانشناسی «لوگوتراپی» یا «معنادرمانی» را از طریق تجربیات و خاطرات فرانکل در اردوگاههای کار اجباری در دوران جنگ دوم جهانی، معرفی میکند. ویکتور فرانکل در این کتاب برای ما از معنای زندگی در دوران اسارت خود صحبت میکند و اینکه چگونه میتوان از میان رنجها، به گنجِ معنا رسید.
برای درک راحتتر نقش معنا در زندگی، بهتر است نمونههایی از آن را در زندگی روزمره خود، مرور کنیم. دقایقی به تمامی کارها و رابطههای ناتمام و نیمهکاره خود فکر کنید. انصراف از دانشگاه، طلاق، تغییر شغل، و... . آنچه که در تمامی این مثالها مشترک است، وجود داشتن یا وجود نداشتن یک «چرا» برای ادامهدادن است. دلایل پایان دادن به چنین رابطههایی میتواند برای هر کس متفاوت باشد. اما مسئله ما، دلایل نیستند بلکه وجود یا عدم وجود دلایل است که اهمیت دارند. اگر «چرایی» محکمی برای انجام یک کار داشته باشید، با وجود تمامی سختیها و چالشها، ادامه خواهید داد. سختیهای تحصیل در یک دانشگاه را میپذیرید زیرا دلایلی دارید که به عقیده تان به بهبود زندگی شما کمک میکند. چالشهای کار در یک شغل را به جان میخرید چون عقیده دارید که این سختیها در نهایت روزی به بار خواهند نشست. سختیهای عاطفی و مالی یک زندگی مشترک را میپذیرید زیرا دلایلی برای آن دارید که شما را در ادامه این رابطه، پایدار و ثابت قدم نگه میدارد. در تمامی این نمونهها، نکته اصلی و مهم، داشتن «چرایی» و یا به عبارت دیگر یک «معنا» است.
بنا بر روش لوگوتراپی، معنا را در زندگی به سه شیوه میتوان کشف کرد:
1- با انجام کاری ارزشمند
2- با تجربه «ارزش» والا مانند عشق
3- با تحمل درد و رنج
آنچه که در ادامه به توضیح آن خواهیم پرداخت، شیوه سوم است؛ چرا که کتاب به طور خاص، تمرکز خود را بر روی این مورد گذاشته است. دور از ذهن نیست که یک «دستاورد» یا «عشق»، به طور منطقی میتواند زاینده معنا و دلیل برای زندگی کردن باشد. حتی هر دویشان نیز مطبوع و مطلوب همه ما انسانهاست. آنچه که تا حدی عجیب است، این است که در ورای درد و رنجهای انسان، چگونه میتواند معنایی وجود داشته باشد؟ یا به بیان سادهتر، انسانها در برابر رنجهای اجتنابناپذیر در زندگی چه واکنشی از خود بروز میدهند؟ برای پاسخ به این سوال به میانه قرن بیستم و به اردوگاههای مرگ آلمان نازی سفر میکنیم.
کشاکش رنج و معنا در زندان
همانگونه که ویکتور فرانکل و دیگر بازماندگان جنگ میگویند، درک و تصور ما از سختیها و شدت جنایاتی که زندانیان، در اردوگاههای مرگ متحمل شدند، محدود است. شاید هم فکر کنیم که آنچه که بازماندگان، از داخائو و آشوویتس و... میگویند، ناشی از یک ترس بزرگ است که به وهم تبدیل شده و خود را به این شکل در خاطرات زندانیان و نوشتههای آنها، نشان داده است. چنانچه قصد دارید فضای خفقانآور اردوگاههای کار اجباری را بیشتر حس کنید، فیلم «فهرست شیندلر» میتواند گزینه مناسبی باشد.
فیلم فهرست شیندلر، به ما کمک میکند تا کمی با رنجهای مردان و زنانی که در دوران وحشتناک جنگ دوم جهانی، مزه تلخ دردناکترین شکنجهها و تحقیرها را تجربه کردهاند، همذاتپنداری بیشتری داشته باشیم. ستم ها و رنجهایی که برخی از آنها مافوق تصور بشر است و صدها بار از سختیهای روزمره ما، دردناکتر. حال به پرسشی که پیش از این مطرح کردیم برگردیم: آیا رنج عظیمی که انسان متحمل میشود، «معنا» را از زندگی او ساقط میکند؟ آیا انسان در چنین شرایطی مجبور است که مانند یک حیوان، تنها برای بقا بجنگد و انسانیت را در خود سر ببرد؟ آیا اصلا در چنین شرایطی، انسان، حق انتخابی دارد؟
جبر یا اختیار؟ مسئله این است!
مسئله آزادی یا جبرگرایی انسان و اینکه او از اساس یک موجود آزاد است یا اینکه در برنامه از پیش تعیین شدهای حرکت میکند و تمامی وقایعی که بر او حادث میشود، از پیش مقدر شدهاند، موضوعی بحث برانگیز میان فیلسوفان و متفکران بوده و هست. پاسخی که ما به آزادی یا جبرگرایی انسان داریم، تا حد زیادی میتواند بر نوع برخورد ما با رنجها و سختیهای زندگی، تاثیر بگذارد. آیا ما چنانچه در شرایط و زمان و موقعیت مناسب قرار بگیریم، حاضر هستیم تا به اصول خود پشت کنیم و در پایان که نجات یافتیم، این استدلال را بیان کنیم که «انسان در شرایط سخت، برای بقا، رفتارهای حیوانی از خود بروز میدهد»؟
آنچه که لوگوتراپی به آن معتقد است، آزادی انسان است و حق انتخابی که او برای گزینش عکسالعملش در برابر رنجها و مصائب دارد. ویکتور فرانکل در کتاب خود، یک نمونه واقعی از پزشکی شیطان صفت را مثال میزند که در دروان جنگ، بیماران بسیاری را روانه کورههای گاز کرد. با این حال چندین سال بعد زمانی که این پزشک در سیبری در اسارت به سر میبرد، رفتاری انسانی و اخلاقی را در حق دیگر زندانیان در پیش گرفت و تبدیل به یکی از بهترین دوستانی شد که هر انسانی میتوانست داشته باشد. حال در کنار این نمونه، مثالهای بسیاری در تاریخ سیاست و تاریخ دین(از جمله اسلام) وجود دارد که افراد در اوج رنجها، انتخاب کردند تا منش انسانی خود را حفظ کنند و تن به شرایط و تاثیرات محیطی ندهند. با در نظرگرفتن چنین نمونههایی، آیا میتوان ادعا کرد که انسان همچون ماشینی است که میتوان رفتار آن را پیشبینی کرد و صرفا با قوانین علمی بیان کرد که اگر انسان در حالت A باشد، فعالیت X را انجام میدهد و اگر در حالت B باشد، فعالیت Y را؟ ممکن است که بتوان حرکات و یا حتی مکانیسمها و «دینامیسم» روان انسان را نیز پیشبینی نمود اما «انسان چیزی است بیشتر از روان».
«تجربههای اندوخته شده در زندگی اردوگاهی نشان میدهد که بشر گزینش عمل را دارد. ما که در اردوگاه اجباری زندگی میکردیم، به چشم میدیدیم مردانی را که به کلبههای دیگر میرفتند و دیگران را دلداری میدادند و آخرین تکه نانشان را هم به آنها میبخشیدند. درست است که شمار این مردان زیاد نبود، اما همین هم ثابت میکند که همه چیز را میتوان از انسان گرفت مگر یک چیز: آزادی گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود».
اگر چه آزادی واپسین کلام نیست، بلکه تنها بخشی از داستان و نیمی از واقعیت است. آزادی تنها، جنبهی منفی کل این پدیده است که جنبهی مثبت آن عبارتست از «مسئولیت». اگر آزادی در چهارچوب مسئولیت قرار نگیرد، در معرض انحطاط به حد دلخواه خواهد بود.
هفت خان زندانیان در راه یافتن معنا
با پذیرفتن این نکته که انسان موجودی است آزاد که میتواند در شرایط مختلف، اقدامات مختلفی انجام دهد، به داخائو و آشوویتس برمیگردیم. حال یک زندانی دردمند را در نظر بگیرید که هدف نهاییاش در زندان، بقاست. در چنین شرایطی زندانی برای رسیدن به چنین هدفی ممکن است ارزشهای وجودی خود را نادیده بگیرد. شخصیت زندانی چنان در چنگال هدف «بقا» قرار میگیرد که تعادل فکری خود را از دست میدهد. در چنین شرایطی است که منیت انسانی از گم شدن ارزشها رنج میبرد. اگر انسان در اردوگاه کار اجباری با از بینرفتن ارزشهایش مبارزه نمیکرد و نمیکوشید عزت نفس خود را حفظ کند، احساس انسان بودن را از دست میداد. این مسئله نیز در نهایت رخ داد. تنها مردانی سرانجام قربانی تاثیرات مخرب زندگی اردوگاهی شدند که اجازه دادند خوی معنوی و اخلاقیشان افت کند.
سقوط معنا برای زندانیان میتواند با از بین رفتن امید به آینده صورت بگیرد. زندانی در شرایط پر درد و رنج اردوگاه، علاوه بر بیخبری از خانواده و دوستان خود، از تاریخ دقیق به پایان رسیدن دردهایش نیز رنج میبرد. چنانچه این درد بر امید به آینده و میل به زندگی زندانی غلبه میکرد، تسلیم شده و خود را آماده مرگ مینمود. ویکتور فرانکل در کتاب بیان میکند:
«میبایست هر وقت فرصتی دست میداد چرایی – یعنی یک هدف – به زندانیان میدادیم تا بتوانیم به آنها برای تحمل چگونگی وحشتناک زندگیشان نیرو ببخشیم. وای بر کسی که دیگر معنایی در زندگیاش نمییافت، هدف و مقصودی هم نداشت، زیرا خود را در چنین حالی تهی میدید و قادر به ادامه زندگی نبود».
مسئله یافتن معنا، امری است حیاتی که در شرایط بحرانی مانند اسارت، اهمیت یافتنش بیش از هر وقت دیگری میشود. نکته این است که اگر اصلا زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج بخش غیرقابل ریشهکن شدن زندگی است، حتی اگر به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.
«آنچه اهمیت دارد این است که زندگی از ما چه میخواهد، نه اینکه ما از زندگی چه چیزی انتظار داریم. ما میبایست در مورد خودمان به عنوان کسانی که مورد بازخواست زندگی قرار گرفتهاند و مجبورند هر روز و ساعت پاسخ دهند میاندیشیدیم. پاسخی که ما میدادیم نمیبایست با واژه و اندیشه میبود، بلکه میبایست با کردار و رفتاری راستین جلوه میکرد، زیرا زندگی نهایتا به معنای مسئول بودن برای یافتن پاسخ راستین به دشواریها و مشکلات آن و انجام وظایفی است که پیوسته سر راه هر فردی قرار میگیرد.»
سفر ادیسهوار انسان برای یافتن معنا، سفری است منحصر به فرد که هر کس خود باید آن را به انجام برساند. از این رو نقش ما در یافتن این معنا، وجود ما را در هستی توجیه میکند.
«انسان در جستجوی معنا» کتابی است که بیش از خواندنش، نیاز به درک و عملکردن دارد. کتابی که در دوران پرتلاطم کنونی که معنای زندگیمان به بقا و یا دستاوردهای مادی تقلیل یافته، اهمیتش بیش از پیش افزایش پیدا کرده است. دورانی که به سبب پیشرفت فناوری و نوید آیندهای پر از امکانات، این حس را در انسان ایجاد کرده که زندگی حرکتی است با هدف دورشدن از رنج و نزدیکشدن هر چه بیشتر به لذت. ارزشمندی اثر ویکتور فرانکل این است که پیادهسازیش از میدان جنگ عبور کرده و کیفیت و عیار خود را نشان داده است. دید متعادل و منطقی لوگوتراپی به انسان و دیگر مفاهیم مرتبط با آن مانند مذهب، اجتماع و... را نیز میتوان از دیگر جنبهها و ویژگیهای برجسته این نظریه قلمداد کرد.
شاید بهتر باشد که از جنگ با آن دسته از وقایع اجتنابناپذیر زندگی(همچون مرگ، اسارت، و...) دست برداشته و به معنایی که میتوان از درون آن صید نمود بیندیشیم. چنین پذیرشی نیازمند شجاعت، استقامت و البته فداکاری است؛ فداکاری برای خودمان و یا شاید دیگران. و مانند آن بیمار ویکتور فرانکل که در سوگ مرگ همسر خود آرام نمیگرفت، لحظهای بیندیشیم که اگر ما به جای او مرده بودیم، حاضر بودیم که او رنج از دست دادن مان را تحمل کند یا نه. نیاز داریم که به مانند گوئیدوی «زندگی زیباست»، سادگی و طراوت را برای خود و دیگران به ارمغان آوریم. نیاز داریم که در تمامی رنجهای روزمره خود به جستجوی معنا بپردازیم تا حتی اندکی زندگی بهتری را برای خود و دیگران رقم بزنیم. این گونه میتوانیم شایستگی رنجهایی که میکشیم را داشته باشیم و به قول نیچه چون «چرایی» را یافتهایم، با هر «چگونه»ای خواهیم ساخت.
پینوشت: «انسان در جستجوی معنا» در عین بیان حقایقی تلخ از دوران جنگ دوم جهانی، کورسویی از امید و معنا را پیش روی ما میگذارد. با این حال رنج مردان و زنانی که در اردوگاههای مرگ، جانشان را از دست دادند، برای بازماندگان و آیندگان، جانگداز و متاثرکننده است؛ رنجی که «جان ویلیامز» آهنگساز در آهنگ Schindler’s List(که موسیقی آخرین سکانس فیلم فهرست شیندلر نیز میباشد)، آن را به زیبایی هر چه تمامتر، در تار و پود این اثر قرار داده است.