چندی پیش در این ویرگولنوشت جناب دستانداز عزیز، گفتوگویی با یک دوست بر سر «تفکر انتقادی» و «تفکر تکاملی» داشتم. متاسفانه چون این دوست عزیز، نظراتشون رو پاک کردند، مجبورم نقل به مضمون پاسخی که به من دادند رو بیان کنم: «در تفکر انتقادی هم باید جانب تعادل رو رعایت کرد و به همه چیز هم نباید انتقاد کرد؛ کما اینکه میبینیم این روزها بعضیها به وسیله همین تفکر، خدا و دین و پیغمبر رو هم از انتقاد مصون نگه نداشتند». من در پاسخی که به ایشون دادم سعی کردم توضیح کافی در مورد «تعادل» و تفاوت «انتقاد» با «بهانهجویی» رو بدم اما موضوع اصلی این هست که ما تا چه اندازه اجازه تردید به قدمهایی که پشت سر گذاشتیم داریم؟ آیا اساسا انتقاد بر پایه تفکر، حتی اگر به قیمت زیر سوال رفتن تمامی باورهای گذشته ما بشه، کار درستیه؟
در این نوشته سعی شده تا بر اساس بخش چهارم کتاب «تسلیبخشیهای فلسفه»(انتشاریافته در سال 2000) از «آلن دو باتن»، پاسخی به این سوال و نحوه تفکر ما نسبت به برخی دیدگاههای ما نسبت به گذشتگان و اطرافیان داده شود. بخش چهارم این کتاب، متمرکز بر تفکرات «میشل دو مونتنی»، فیلسوف فرانسوی است.
فلاسفه قدیم بر این باور بودند که قوه عقل و ادراک میتواند خوشبختی و عظمتی برای انسان به همراه داشته باشد که سایر موجودات از آن برخوردار نیستند. مونتنی اما نظر دیگری داشت: «انسان، موجودی حقیر و ناچیز است... فقط به صدای لافزنی و خودستایی او گوش کن... آیا این موجود حقیر، تجلی ویژگیهای خدای بزرگ و لایزال است!»
مونتنی تحت تاثیر مزایای زندگی حیوانها به جای انسانی با قوه عقل و ادراک و دارای کتابخانهای بزرگ، قرار گرفته بود و در این رابطه توضیحات مفصلی ارائه کرد. حیوانات به طور غریزی میدانند وقتی مریض میشوند چه کنند. حیوانات بدون آنکه متحمل زحمت زیادی شوند و ساعتهای طولانی را به مطالعه بگذرانند، به طور غریزی ایدههای پیچیده را درک میکنند. حیوانات اغلب در عشق و دوستی نیز نسبت به انسان برتری دارند.
آیا میتوان جرأت کرد و این چنین نتیجه گرفت که قوه عقل و ادراک(که آن را بسیار ستایش میکنیم و بر اساس آن، خودمان را ارباب و مولای تمام مخلوقات میدانیم) برای رنج و عذاب ما در وجودمان نهاده شده است؟ داشتن دانش چه فایدهای دارد اگر به خاطر آن، آرامش و متانتی که بدون دانش از آن بهرهمند بودیم، را از دست بدهیم؟
بخشی از زندگی ما مبتنی بر جنون و بخشی دیگر مبتنی بر خرد و حکمت است: هر که صرفا با احترام و مطابق با قاعده و قانون در این رابطه بنویسد، نیمی از آن را نادیده گرفته است. اگر ضعف و کاستیهای خود را میپذیرفتیم و از ادعای سروری بر سایر موجودات دست برمیداشتیم، متوجه میشدیم که در همین حالت خاص و منحصر به فرد نیمهعاقلانه و نیمهابلهانه خود نیز رضایتبخش هستیم.
داشتن بدن و ذهن به طور همزمان، چه قدر مشکلآفرین است، چرا که اولی تضاد آشکاری با متانت و هوشمندی دومی دارد. حتی بزرگترین فلاسفه هم از حقارت جسمانی در امان نبودهاند.
فلسفه مونتنی، فلسفه سازش است: «بدترین مصیبت ما، تحقیرکردن وجودمان است.» به جای آنکه بکوشیم خودمان را به دو نیم کنیم، باید جنگ درونی بر سر بدن جسمانی حیرتانگیزمان را متوقف کنیم و آن را یک واقعیت غیرقابل تغییر از وضعیت خود بدانیم، وضعیتی که نه چندان وحشتناک است و نه آنقدر حقارتبار.
مونتنی اظهار میدارد که یکی از دوستانش از مردی شنیده بود که چگونه زمانی که قصد آمیزش با زنی را داشت، عنین(ناتوان از برقراری رابطه جنسی) شده بود. ترس و خجالت از این اتفاق، چنان دوست مونتنی را تحت تاثیر قرار داده بود که نمیتوانست فکر آن را از ذهنش بیرون کند و از ترس آنکه چنین اتفاق فاجعهآمیزی برای او هم رخ دهد، چنان مستأصل و درماندهشده بود که خودش هم به آن حالت دچار شد. از آن روز به بعد، هر چه قدر هم که خواهان رابطه با زنی بود، نمیتوانست با او رابطه برقرار کند و خاطره شرمآور این مصیبت، روزبهروز باعث عصبانیت و خشم بیشتر او میشد.
آن مرد به دلیل تفکر نادرست و این تعبیر اشتباه که ذهن ما کنترل کامل بدن را در دست دارد و همچنین ترس از رها کردن تصویری بهنجار، ناتوان و مستأصل شده بود. راه حل این مشکل، ترسیم مجدد آن تصویر بود؛ آن مرد میتوانست با پذیرش این مشکل به عنوان یک احتمال بیضرر در برقراری رابطه جنسی، از وقوع آن جلوگیری کند. او بعدها یاد گرفت که وقتی با زنی همبستر میشود: از قبل اعتراف کند که دچار این ناتوانی بوده و واضح و روشن در مورد آن صحبت کند و به این ترتیب از فشار و اضطراب روحی رها شود. با تحمل این بیماری به عنوان مشکلی قابل انتظار، از فشار روحی او کاسته شد و کمتر او را آزار میداد.
صراحت و رکگویی مونتنی در این رابطه باعث شده که خوانندگان نیز از فشارهای روحی خود رهایی یابند. حالتهای ناگهانی و غیرمنتظره اندام جنسی، به عنوان مسئلهای که ناگفتنی و مایه شرمساری است از ذهنها حذف شد و از دیدگاه تردیدناپذیر و باتجربه فیلسوفی مورد بازنگری قرار گرفت که هیچ چیز جسمانی نمیتوانست آن را زیر سوال ببرد. مردی که در عشقورزی با معشوقهاش ناتوان بود و کاری غیر از عذرخواهی زیرلب از او برنمیآمد، توانست نیرو و توان خود را بازیابد و با پذیرش اینکه ناتوانی او متعلق به حیطه گسترده مشکلات جنسی است و چندان هم نادر و منحصر به فرد به شمار نمیآید، نگرانی و اضطراب محبوبش را تسکین داد.
هر چیزی که ممکن است برای انسان رخ دهد، غیرانسانی نیست؛ و اینکه «هر انسانی، از شرایط کامل انسانی برخوردار است»، شرایطی که ممکن است گاهی شامل ناتوانی در برقراری رابطه جنسی باشد و لازم نیست از این بابت خجالتزده شویم یا از خودمان بیزار باشیم. ما از اینکه کلماتی مانند کشتن، دزدیکردن یا خیانت را بر زبان آوریم، هیچ هراسی نداریم، اما در مورد اندام جنسی خود فقط زیر لب حرف میزنیم.
مونتنی مشکلات ما با بدنمان را تا حدودی مربوط به عدم گفتوگوی صادقانه و شفاف در مورد آنها در محافل فرهنگی میدانست. تصاویر مربوط به پادشاهان و بانوان، ما را به این فکر نمیاندازد که آیا این افراد سرشناس و برجسته نیز، نفخ میکنند یا رابطه جنسی دارند؟
بر بلندای بلندترین تخت جهان، هنوز هم روی ماتحت خود نشستهایم!
پادشاهان بزرگ و فلاسفه و همچنین بانوان زیبا نیز عمل دفع انجام میدهند!
اگر ما به پرترههایی که در اطرافمان هستند اهمیت میدهیم، بدان دلیل است که زندگی خود را بر اساس الگوی آنها شکل میدهیم و جنبههایی از وجودمان را میپذیریم که با آنچه دیگران در مورد خودشان میگویند، مطابقت دارد. آنچه را که در دیگران شاهد هستیم، در وجود خودمان نیز مورد توجه قرار میدهیم و آنچه دیگران در مورد آن سکوت میکنند را نادیده میگیریم یا تنها با شرمساری و خجالت تجربه میکنیم.
حکمت واقعی باید شامل سازگاری با فرومایهترین جنبههای وجودی ما باشد؛ باید دیدگاهی متواضع درباره نقشی داشته باشد که هوش و فرهنگ بالا میتواند در زندگی هر شخص ایفا نماید؛ نیازهای ضروری و گاهی بسیار زشت و مشمئزکننده بدن فانی ما را بپذیرد.
آیا نمیتوان گفت که در این زندان زمینی، هیچ چیز در وجود ما، کاملا جسمانی یا کاملا روحانی نیست و ایجاد فاصله میان دو جنبه وجودی انسان زنده، کاری زیانآور و نابجاست؟
یکی از تابوهای جامعه ما، تقبیح هر گونه رفتار و گفتار مرتبط با مسائل جنسی است. تقبیحی که بیشتر بر پایه فرار و انکار است تا نوعی بلوغ و موقعیتشناسی. با این حال، رشد فکری برخی افراد در جامعه موقعیتهایی را فراهم کرده تا نیازهای طبیعی جنسی به درستی پاسخ داده شوند. یکی از این پاسخهای صحیح، درک و پذیرش مفهوم پریود زنانه(به عنوان یک ساز و کار طبیعی در بدن بانوان) در برخی محیطهای کاری و درنظرگرفتن امکاناتی است که بانوان بتوانند بدون احساس شرم، این مسئله را بیان کرده تا به شکل درستی مدیریت شود.
یکی دیگر از دلایلی که باعث القای حس ناتوانی میشود این است که مردم، خیلی سریع از روی تکبر، جهان را به دو اردوگاه امور بهنجار و نابهنجار تقسیم میکنند.
در تابستان سال 1580، مونتنی برای اولین بار به خارج از فرانسه سفر کرد و از طریق آلمان، اتریش و سوئیس، به رم رفت. در مسیر از شهرهایی مثل بازل، بادن، شفوزان، آوگسبورگ، اینسبروک، ورونا، ونیز، پادوا، بولونیا، فلورانس و سیهنا گذشتند و در نهایت در آخرین روز ماه نوامبر سال 1580 حوالی شب به رم رسیدند.
در طول مسافرت، مونتنی دریافت که عقاید مردم درباره امور بهنجار و نابهنجار از یک شهر به شهر دیگر بسیار متفاوت است. در مهمانخانههای کشور سوئیس مردم بر این باور بودند که تختخوابها باید بالاتر از سطح زمین قرار داشته باشند و به همین دلیل برای رفتن به رختخواب باید از پله بالا میرفتند؛ همچنین عقیده داشتند که باید اطراف آنها با پردههای زیبا پوشیده شود و همه مسافران، اتاقهای مجزایی برای خودشان داشته باشند. چندین مایل دورتر در آلمان، مردم تصور میکردند که قرارگرفتن تخت بر روی زمین، بهنجار است و همچنین نیازی به استفاده از پرده در اطراف آنها نیست و چهار نفر میتوانند با هم در یک اتاق ساکن شوند. مهمانخانهداران آلمانی به مشتریان خود لحاف پَر میدادند، در حالی که در فرانسه فقط ملافههای ساده ارائه میشد. در شهر بازل سوئیس، مردم آب را با شراب خود مخلوط نمیکردند و شام را در شش یا هفت وعده میل میکردند و در شهر بادن روزهای چهارشنبه فقط ماهی میخوردند...
این موضوع حاصل فقدان درک متقابل در مناطق مختلف بود!
هر ملتی دارای آداب و رسوم و عادتهای بسیار است که نه تنها برای ملتهای دیگر ناشناخته هستند، بلکه در نظر دیگران وحشیانه بوده و باعث شگفتی و تعجب آنها میشوند. به نظر میرسد تعریفی که هر جامعه از امور بهنجار ارائه میکند، تنها بخشی از آنچه در واقعیت معقول و منطقی است را در بر میگیرد و با بیانصافی، بخش گستردهای از تجربیات بشری را به عنوان امور ناشناخته، محکوم و طرد کنند.
شاید درک ما از امور بهنجار و نابهنجار مشابه همان حکایت «فیل در تاریکی» است. هر کسی برداشت خود از فیل را مساوی با حقیقت میداند در حالی که همه اینها حقیقت هست اما هیچ یک حقیقت کامل نیست! و اگر شمعی(بخوانید ابزار حقیقتشناسی) وجود داشت، «حقیقت کامل» بر همگان عیان میشد؛ حقیقتی فراتر از حقیقتهای موضعی و جزئی ما:
پیل اندر خانهی تاریک بود / عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی / اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد / گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید / آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود / گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست / گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید / فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی
در 12 اکتبر سال 1492، کریستف کلمب به یکی از جزیرههای مجمعالجزایر باهاما در مدخل خلیج فلوریدا رسید و با سرخپوستان گوناگونی مواجه شد که هرگز چیزی راجع به مسیح نشنیده بودند و با بدن برهنه این طرف و آن طرف میرفتند. به محض آنکه این مناطق توسط کلمب کشف شد، استعمارگران اسپانیایی و پرتغالی از اروپا به این مناطق پا گذاشتند تا سرزمینهای جدید را استثمار کنند و به این نتیجه رسیدند که بومیها، دست کمی از حیوانات ندارند. ویلگاگنون، شوالیه تاریک، آنها را «حیواناتی به شکل انسان» مینامید؛ کشیش کلوینی، ریچر نیز چنین استدلال میکرد که آنها توانایی تشخیص خوب و بد را ندارند؛ و دکتر لوران ژوبر، بعد از معاینه پنج زن برزیلی اذعان کرد که آنها عادت ماهیانه ندارند و بنابراین به طور قطعی متعلق به نژاد بشر نیستند.
اسپانیاییها، سرخپوستان را از حقوق انسانی خود محروم کردند و مانند حیوانات شروع به قتل عام آنها کردند. تا سال 1534 یعنی چهل و دو سال بعد از ورود کریستف کلمب به این مناطق، امپراتوریهای آزتک و اینکا نابود شد و مردمانش به بردگی گرفته شده یا به قتل رسیدند. اسپانیاییها با وجدانی آسوده، سرخپوستان را سلاخی میکردند، چرا که مطمئن بودند فقط خودشان میدانند انسان بهنجار چیست. عقل و منطق آنها حکم میکرد که انسان بهنجار شلوار میپوشد، فقط یک همسر دارد، عنکبوت نمیخورد و در تختخواب میخوابد. پشت این سلاخیها، استدلالی نادرست نهفته بود. ایجاد تمایز میان امور بهنجار و امور نابهنجار، معمولا بر اساس نوعی منطق استقرایی صورت میگرفت که به موجب آن، یک قانون کلی را از موارد جزئی استنباط میکنیم.
وقتی میخواهیم در مورد باهوشبودن کسی نظر بدهیم، به دنبال ویژگیهای مشترک در تمام افراد باهوش میگردیم که قبلا دیدهایم. اگر فرد باهوشی را دیده باشیم که شبیه تصویر شماره 1 یا شماره 2 و یا شماره 3 بوده، احتمالا به این نتیجه میرسیم که افراد باهوش بسیار کتاب میخوانند، لباس تیره میپوشند و تقریبا جدی به نظر میرسند، اما احتمالا کسی که شبیه تصویر شماره 4 به نظر برسد را احمق، کودن و یا وحشی میدانیم و شاید بعدها او را بکشیم!
انسانها، هر آنچه با آن مأنوس نیستند را وحشیانه میخوانند؛ ما غیر از آداب و رسوم و باورهای کشور خود، معیار دیگری برای شناخت حقیقت و منطق درست نداریم. کاملترین دین، کاملترین حکومت و پیشرفتهترین و کاملترین روش برای انجام هر کار را فقط در کشور خود شاهد هستیم!
مونتنی نمیخواست تمایز میان وحشیگری و تمدن را نادیده بگیرد؛ میان ارزش آداب و رسوم کشورها، تفاوتهای زیادی وجود داشت، اما او سعی داشت روش ایجاد تمایز را اصلاح کند. ملیت افراد و آشنایی با آداب و رسوم، معیارهای بیهودهای برای تشخیص خوب یا بد بودن امور هستند. رفتار انسانها باید بر اساس استدلال منطقی و دقیق، ارزیابی شود، نه بر اساس تعصب؛ ناراحتی و سرخوردگی مونتنی به خاطر کسانی بود که با سادگی و بدون تفکر عمیق، امر ناآشنا را با امر نامناسب یکسان میپنداشتند.
شاید راه حل این است که به یاد بیاوریم اتهامات مربوط به نابهنجاری، تا چه حد ریشه در مسائل منطقهای و تاریخی دارد. برای کاهش اثر اتهامات و کاستن از قدرت تسلط آنها بر ما، تنها باید خودمان را با آداب و رسوم مختلف در طول زمان و مکان آشنا کنیم. آنچه در زمانی معین در میان گروهی از مردم نابهنجار قلمداد میگردد، ممکن است برای همیشه این طور باقی نماند. باید در ذهن خود از مرزهای زمان و مکان عبور کنیم. چه چیزی در چه جایی نابهنجار شمرده میشود؟
مونتنی کتابخانهاش را با کتابهایی پر کرده بود به او کمک میکردند تا از مرزهای تعصب و غرضورزی عبور کند. او از طریق این کتابها میتوانست حقانیت بخشهایی از وجود خود را اثبات کند که در اطراف خود شاهدی برای آن نداشت. مشاهده سرزمینهای دیگر میتواند احتمالاتی را که به وسیله خودبینی منطقهای سرکوب شده است، در ما زنده کند؛ این سرزمینها ما را تشویق میکنند تا بیش از پیش در نظر خودمان مقبول باشیم. درک و برداشتی که در هر جامعه از امر بهنجار ارائه میشود، تنها جنبههای خاصی از ماهیت ما را دربرمیگیرد و با بیانصافی، سایر جنبهها را وحشیانه و عجیب و غریب میپندارد. مونتنی ما را دعوت میکند تا با سفر به آنسوی مرزها، در عالم واقع یا از طریق خیال، تعصبات محلی و منطقهای و تفرقههای حاصل از آن را کنار بگذاریم.
اگر بخواهیم فلسفه آموزشی را تعریف کنیم که زیربنای تعلیمات کالج گویین(یکی از بهترین مراکز آموزشی فرانسه) یا بیشتر مدارس و دانشگاههای قبل و بعد از آن را تشکیل میدهد، تقریبا میتوان گفت مبتنی بر این عقیده است که هر چه دانشجو بیشتر در مورد جهان بداند برایش بهتر است. اما مونتنی یک شرط مهم به آن افزود:
اگر انسان، حکیم و خردمند باشد، ارزش واقعی هر چیزی را بر اساس سودمندی و مناسببودن آن برای زندگیاش میسنجد. شاید فقط چیزهایی ارزش یادگیری داشته باشند که باعث بهترشدن حالمان میشوند.
مونتنی میان دو نوع دانش و معرفت، تمایز ایجاد کرد: علم و حکمت. موضوعاتی مانند منطق، ریشهشناسی، دستور زبان و زبان لاتین و یونانی را در مقوله علم جای داد و در مقوله حکمت، دانش و معرفتی بسیار گستردهتر، دستنیافتنیتر و ارزشمندتر را قرار داد؛ یعنی هر چیزی که بتواند به بهترشدن زندگی افراد کمک کند، و به قول مونتنی باعث خوشبختی و زندگی بر اساس اصول اخلاقی شود.
هدف از آموزش، آموختن حکمت نبوده است، بلکه عالمکردن ما بوده و در این راه نیز موفق شده است. آموزشهای مدرسه و دانشگاه به ما نیاموخته در پی کسب فضیلت باشیم و حکمت را فراگیریم، بلکه مشتقات و ریشهشناسی را به ما آموخته است... نباید به دنبال این باشیم که چه کسی بیشتر میفهمد، بلکه باید بدانیم چه کسی بهتر میفهمد. ما فقط برای پرکردن حافظه، آموزش میبینیم و درک و شناخت امور خوب و بد را بیتوجه رها میکنیم.
همیشه از آن دختر میلتوسی سپاسگزارم که وقتی دید فیلسوف هممحلیاش... چشمانش را به آسمان دوخته و مدام سرگرم تأمل درباره گنبد آسمان است، برایش پشت پا انداخت تا به او هشدار دهد که به قدر کافی افکار خود را به آنچه در بالای ابرها میگذرد، مشغول کرده است و اکنون باید مسئولیت چیزهایی که زیر پایش قرار دارند را بر عهده بگیرد... شما هم میتوانید دقیقا مانند این زن، هر شخصی که خودش را با فلسفه مشغول کرده است، سرزنش کنید: یعنی هر شخصی که از دیدن زیر پایش، عاجز مانده است.
افراد باهوش چگونه باید به نظر برسند؟
معمولا وقتی از درک مطالب کتابی عاجز میمانیم، آن را بسیار هوشمندانه میپنداریم. افراد مرموز و دستنیافتنی، میتوانند بیش از افراد قابل اعتماد و روراست، باعث برانگیختن احترام در ذهنهای متواضع گردند.
مونتنی قصد داشت به صورت ضمنی بگوید که هیچ دلیل موجهی برای دشوار یا کسالتآور بودن کتابها در علوم انسانی وجود ندارد؛ حکمت، نیازمند واژگان یا دستور زبان تخصصی نیست و خستهشدن مخاطب نیز هیچ سودی به دنبال ندارد. او ما را تشویق میکند که نویسنده را مقصر بدانیم. نثری که غیرقابل فهم باشد، احتمالا نتیجه تنبلی است، نه هوشمندی. تلاش برای یافتن عبارتهای جدید و ناشناخته، ناشی از جاهطلبی معلممآبانه در دوران نوجوانی است.
اما سادهنویسی نیز مستلزم داشتن شجاعت و شهامت است، چرا که این خطر نویسنده را تهدید میکند که از طرف کسانی که قاطعانه به این اعتقاد دارند که نثر غیرقابل فهم، نشانه هوشمندی است، نادیده گرفته شود و سادهلوح و نادان قلمداد گردد. مثلا استدلالهای سقراط آن قدر عادی هستند که اگر امروز بیان میشدند، ما هرگز نمیتوانستیم اصالت و عظمت مفاهیم خیرهکننده او را تشخیص دهیم؛ ما تا چیزی غرق در تکبر و فضلفروشی نباشد، آن را ساده و پیشپاافتاده میپنداریم و هرگز از غنای آثار آگاه نمیشویم، مگر آنکه متکبرانه به رخ کشیده شوند.
این یک درخواست عاجزانه است که کتابها را جدی بگیریم، حتی وقتی زبانشان ترسناک نیست و ایدههای آنها کاملا واضح و شفاف است و به همین ترتیب، اگر به دلیل ضعف مالی یا برخوردارنبودن از تحصیلات مناسب، لباسهایمان ساده است و گنجینه لغاتمان، بزرگتر از دکهداری در شهر لهآل نیست، نباید خودمان را احمق بپنداریم.
افراد باهوش چه باید بدانند؟
آنچه بر اساس الگوی هوشمندی در کتاب اهمیت دارد، سودمندی و مناسببودن آن برای زندگی است؛ اینکه بدانیم آیا آنچه افلاطون و اپیکور گفتهاند برای ما سودمند است و میتواند در هنگام اضطراب یا تنهایی، بیدرنگ به ما کمک کند، بسیار ارزشمندتر از انتقال دقیق عقاید افلاطون یا گفتههای اپیکور است.
افراد باهوش باید ایدههای خود را از کجا به دست آورند؟
باید ایدهها را از افرادی به دست بیاورند که حتی از خودشان هم باهوشتر هستند. اما چند نکته:
ما آموزش دیدهایم تا فضیلت را به معنای تسلیمشدن در برابر متون برجسته تعبیر کنیم، نه آنکه با بررسی هزاران مطلبی به این بینش برسیم که روزانه درون خودمان و با استفاده از تواناییهای ادراکیمان نگاشته میشوند. مونتنی سعی داشت ما را به خودمان بازگرداند: ما میدانیم چه طور بگوییم: «این چیزی است که سیسرون(فیلسوف رومی) گفته»؛ «از نظر افلاطون این اخلاقی است»؛ «اینها عین گفتههای ارسطو هستند.» خودمان چه حرفی برای گفتن داریم؟ نظر و عقیده شخصی خودمان چیست؟ مشغول انجام چه کاری هستیم؟ طوطی هم میتواند به خوبی ما صحبت کند.
در مورد کتابها بیش از هر موضوع دیگری کتاب نوشته شده است: تنها کاری که انجام میدهیم، حاشیهنویسی بر کتابهای دیگر است. تنها چیزی که میبینیم، انبوهی از تفاسیر است: ما با کمبود نویسنده روبهرو هستیم.
اندیشه مونتنی بر مبنای نوعی انتقاد متواضعانه نسبت به گذشتگان و نیز دیدن تمامی ساحتهای انسان استوار است. او به ما توصیه میکند در پذیرش خود به عنوان انسان(نه فرشته و نه شیطان!)، در پذیرش «دیگران فکری»(به کمک آشنایی با تفکرات گوناگون)، و در پذیرش «تفکر انتقادی»(به کمک خلاقیت، تواضع و حکمت) کوشا و ثابتقدم باشیم.
بخشی از زندگی ما مبتنی بر جنون و بخشی دیگر مبتنی بر خرد و حکمت است. یک زندگی بافضیلت و معمولی و تلاش برای کسب حکمت، اما نه آنچنان دور از حماقت، دستاوردی مهم و کافی است. از این رو ضمن عنایت به فضیلتداشتن، معمولیبودن و حکیمانهزیستن، کمی هم احمق باشیم!