- «جملههات طویله.»
قبل از اینکه این طویله را با آن طویله اشتباه بگیرم، گفت: «با نقطه مشکل شخصی داری؟».
میخواستم بگم نه؛ صرفا دلم گیرِ ویرگول است و نقطه میان ما جدایی میاندازد. ولی جرئت نداشتم. سرم را به شکل «نمیدانم بخدا» تکان دادم که شاید نوبت از من بپرد.
- «بالام جان. نقطه صلاح نویسنده رو میخواد؛ ویرگول میخواد گولش بزنه. به اسمش توجه کن: ویر... گول.»
میدانستم حق دارد و این عشقبازی من و ویرگول آخر عاقبت ندارد. اما نقطه یک نچسبی خاصی دارد، انگار جملهها را فشار میدهد به هم، مثل سعیدی (همکلاسی سال اول دبستانم) که از آخر صف ما را هُل میداد بلکه زودتر وارد کلاس شویم—و ما با اینکه میخندیدیم، هر بار زیر لب فحشش میدادیم.
- «طویله بالام جان. طویله. دوباره بخون؛ نفس خودت بند میاد.»
ترسیده بودم که نکند پیرمرد افکارم را هم میخواند. ولی خدا را شکر انگشتش را گذاشت روی مقاله و گفت: «مثلا این. از خواننده روزنامه انتظار داری یک پاراگراف رو تو یک نفس بخونه؟ بالام جان، جا برای نفس کشیدن خوانندهات بذار. تو که اینجوری نمینوشتی».
راست میگفت. قبلا با نقطه جیک و پیک داشتیم و با هم از ویرگول بد میگفتیم. میگفتیم ویرگول مال نویسندههای چپقکشِ تپقدار است—همانهایی که از کاه کوه میسازند و ویرگول را پله میکنند برای رسیدن به قله.
اما از وقتی افکارم مخدوش شد، از نقطه فاصله گرفتم. میخواست به من سر و سامان بدهد و مجبورم میکرد گزیده نویسی کنم. من اما میخواستم هر چه میخواهد دل تنگم—شاید هم دل منگم—بنویسم. میخواستم کشدار بنویسم، مثل ظهر جمعه و تمامی تعابیر کلیشهای مشابهاش.
- «نقطه ضربآهنگه. مثل ایستگاه قطاره؛ وقتی نباشه، سفر بیمقصده.»
اگر جرئتش را داشتم میگفتم: «برای من بیشتر شبیه دکمهٔ یقیهٔ پیراهنه. اگه نباشه، نفس کشیدن راحتتره».
ته دلم میدانستم حق با پیرمرد است و هر چه نباشد سردبیر روزنامه صلاح من و خواننده را میخواهد. باید با ویرگول اتمام حجت میکردم و نقطه را راضی میکردم برگردد. ولی چطور؟
- «جملهای که طولانی شده رو باید شکست. این جملههای ورپریده رو اگه راحت بذاری، میچسبن به هم. تا ته مقاله کش میان. باید بیرحم باشی. ویرگول از یکی دو تا که بیشتر شد، یک نقطه بنداز وسطشون نگران ننه من غریبم بازیهاشون هم نباش. با فاصله کنار میان. جملهٔ طویل مقاله رو طویله میکنه (بلانسبت). طویله هر چی داشته باشه، نظم نداره—خر و گاو و گوسفند همه رو هم سوارن.»
این را که گفت با خودکار آبی روی چند تا از جملههایم خط کشید و بدون اینکه نگاهم کند، مقاله را به طرفم دراز کرد. یادم نیست تشکر کردم یا گفتم «ای بابا»—ولی مطمئنم یکی از همین دو تا بود، چون هر جا کم بیاورم یکیشان را روانه میکنم.
وقتی برگشتم سر میزم، دیدم آبیهای سردبیر بیشتر از چیزی شده که فکر میکردم. لامذهب روی همه چیز خط زده بود، حتی آن جایی که نوشته بودم: «این چیزهایی که جوانها در اینترنت منتشر میکنند بعضی وقتها بیشرمی است و توهین به مخاطب، آخر چه کسی باشه را باش و جواب بده را ج بده مینویسد که اینها انقدر وقیحانه زدهاند سر و ته کلمات بیچاره را بریدهاند؟».
لابد طویلهنویسی کرده بودم. هر چه بود، مقاله را مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله خانم کویتی—مال خودم از هفته پیش پر شده بود.
باید از اول مینوشتم. این بار ولی کوتاه و منسجم. به قول پیرمرد: «نقطهمند». رابطه من و ویرگول از همان اولش هم به تار مویی بند بود. مرا برای خودش میخواست. میخواست باشم که تکثیرش کنم. همان بهتر که نباشد.
شاید این جمله پیرمرد که میگفت نقطه ایستگاه قطار است را قاب بگیرم بذارم روی میز خانم کویتی. (میز خودم که فعلا با این آت و آشغالها پر شده.)