Mohsen Baqery
Mohsen Baqery
خواندن ۵ دقیقه·۱۵ ساعت پیش

تابوت بهتر نیست؟


تابوت بهتر نیست؟ با صدایی از بالای سینه تایید کرد. می‌دانی چی‌اش بهتر است؟ و می‌دانست. پرسید چی‌اش؟ تابوت به مرده ابهت می‌دهد. حتی اگر نداشته باشد. این تخت‌های آهنی و پتوها مرده را از آبرو می‌اندازد. حتی اگر قبلا داشته. پسر باید زیر تابوت را بگیرد. گفتم من پسرش نیستم. آن هم تابوت نیست. تخت آهنی است. فکر کنم برانکارد باشد. هرچه هست باید به شانه می‌کشیدی. گفتم انشالله دفعه بعدی و خاک روی شلوارم را تکاندم.

گورستان رونق گرفته بود. به هر خانوار چهار میّت می‌رسید. کسی تقسیم‌شان نمی‌کرد. نمی‌شد. محکم چسبیده‌ بودند به زمین و زیادی به هم نزدیک‌ بودند. دعوا می‌شد. سرِ زمین‌هاشان. ما که مرده‌هامان را به کسی نمی‌دادیم. بیایند زنده‌هامان را ببرند. سر زمین‌ها با ما چپ افتاده‌اند.

در را من باز کردم؟ جلوی خانه روبرویی ایستاده بود و با سر سلام کرد. پلاستیک را داد دستم و گفت بپوش. می‌خواستم بگویم زحمت کشیدی، پیراهن مشکی داشتم. یادم افتاد مرده‌ها روی لباس‌مشکی‌‌ها اسم‌ می‌گذارند. پارسال زهره خانم ناراحت بود که آقاداداش شما را با فرشتهٔ ما دیده‌اند. روی دختر ما اسم گذاشته. مادر مدارا می‌کرد و پشت سرش می‌گفت دخترهاش خراب‌اند. یکی بدتر از آن یکی. مرده‌ها چه می‌گفتند؟ می‌گفتند چرا سیاه‌ ما را برای دیگری پوشیدی. می‌گفتند بالاسر قبری دیدمت؛ خوب زار می‌زدی. گلایه. گلایه. گلایه.

همین‌جا می‌شورند؟ گفت نمی‌دانم. نه. گفتم آخر اینجوری که کف زمین خون می‌شود. کثیف نمی‌شود؟ گفت کثیف برای چی؟ و سیگارش را زیر پا له کرد. درِ سردخانه پشت ماشین‌ها بود. زجهٔ مرده‌ها شنیده نمی‌شد. منتظر بودیم استقبال تمام شود و بدانیم مال دیگری را چال نمی‌کنیم. گوشت‌ها مگر صاحب داشتند؟ گوشت‌ها مگر با هم فرق داشتند؟

اینجا جای نشستن نیست بالام برو چای بخور. زن‌ها از گریه خسته بودند و صداهایی وارفته درمی‌آوردند. بخشی از صداها معنی داشت و غالبا پرسش بود. کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ چقدر زود؟ گفتم چای نمی‌خورم. یکی بلندتر جیغ زد و خان‌جون دوید و گریه‌ها شعله گرفت. آخر کی در این گرما چای می‌خورد؟

پسرهایش باید ردیف جلو باشند. شانه‌هایم را فشار داد که همانجا بمانم. ماندم و کاش نمی‌ماندم. اما کجا می‌شد رفت؟ توده‌ای پارچه را فشار می‌دادند داخل گودالی و تماشا می‌کردیم. چیز دیگری برای تماشا نبود. گفته بود کاش می‌شد به این ور دراز بکشم. به همان ور درازش دادند. می‌دانستند آخرین خواسته‌اش بود؟ این و آن‌که نوشابه خنک بنوشد. ننوشیده بود.

با یک دست می‌راند و دست دیگرش دور من بود. مراقب موتور خان‌داداشش بود. «تو را به خدا مثل آدم بران». مثل آدم می‌راند. آن روز آدم‌ها بزرگ بودند و صحنه‌ها منقطع. باری روی موتور بودیم، باری در یک مغازه و باری در خیابان. نشسته بودم و نور را هل می‌دادند توی صورتم. می‌گفت بخند باباجان. بخند که عکس‌ات خوشگل بشود. بغض کردم. عکسم خوشگل نشد. قاب گرفتندش که برویم. و رفتیم. مرد خوبی بود. مرد خوبی بود؟

قبر با تپه‌‌خاک‌ها پر نشد. اطراف را بیل زدند که سَرپُر شود. زن‌ها گفتند پسرهایش از قبرهای اطراف حلالیت بگیرند. انشالله هر چه خاک است بقای عمر پسرهایش. ما حلالیت نگرفتیم. خودش یک روز خاک می‌شد و جای بیل‌ها را پر می‌کرد. چه نیازی بود؟

مادر می‌گفت کاش همیشه اینجوری می‌ماند. برف حیاط را بزرگ‌تر نشان می‌دهد و از باران تمیزتر است. گرما بالای لب و نوک دماغم بود و هر جای دیگری که ها می‌کردم. گلوله‌های من برد کمی داشت و پرتاب‌های آقاداداش محکم بود. پدر بیرون آمد و خندید. یک گلوله برفی ساخت و گفت آن‌جا را نگاه کن و با دست نشان داد. گلوله روی دیوار ترکید و خندیدم. می‌گفت برف‌ها را جمع کنید جلوی بام و بپرید روش. مادر می‌گفت نه و از خنده‌های پدر شاکی می‌شد. برف زیاد بود و شاید هم ما زیادی کوچک.

پارچه کاملا سفید بود؟ گفت یادم نیست. خون روش نبود. خیالم راحت شد. مثل برف بود و برف را کرده بودیم زیر خاک. روی خاک باران بود و اشک. گفت بکش. گفتم گلوی آدم را می‌سوزاند. گفت اولش همین است. گفتم سیگار همه مزه گه می‌دهد؟ گفت نه بعد گفت البته چرا. سنگ قبرش یک سال هم دوام نداشت. رنگش پریده بود و مثل دود سیگارمان بود، کم‌رنگ و بی‌نظم. گفت چی می‌کشید؟ گفتم درد و خندید. درد می‌کشید.

صاف نیست؟ گفت چرا، خوب شد. پرسید چرا انقدر اخم کرده؟ پدر خندید. گفت ترسیده بود. مادر هم خندید و مرا بوسید. گفت از چه ترسیده بودی؟ پدر مرا در آغوش گرفت. به شانه‌هایش منتقلم کرد و دست‌هایم را مثل صلیب باز کرد. خندیدم و خواستم تا ابد برویم. نرفتیم. مادر سفره را چیده بود. فرود آمدم. کنار زانوهای تیز پدر سنگر گرفتم و برایم لقمه گرفت. چقدر همه چیز مزه داشت. مرده‌ها مزه از یاد می‌برند؟

مادر می‌گفت انشالله گوربه‌گور می‌شوند و مطمئن بود. پدر را از این گور به آن گور بردند. گور اول گوشهٔ خانه، کنار بخاری، دورتر از دیواری که نم کشیده بود. گور دوم، زیر درخت چنار، کنار آقاجان، قطعه هشتم. می‌گفت اگر این‌ها یک جو شرف داشتند پدرت زنده بود. ولی پدر زیادی مرده بود. پدر دست‌کم چند بار مرده بود و این دم آخر گفته بود برنمی‌گردد. زن‌ها دورش جمع شده بودند و جیغ می‌کشیدند. مادر قوی بود. من قایم شده بودم. زندگی ایستاده بود.

گفتم تابوت خیلی بهتر است. گران تمام می‌شود ولی بهتر است. تابوت به مرده ابهت می‌دهد. حتی اگر قبلا نداشته‌. گفت تو از کی سیگاری شدی؟ کلاغ‌ها به گریهٔ آدم‌ها می‌خندیدند. گفتم تابوت چند است؟ باد به درخت‌ها صدا می‌داد. کلاغ‌ها بلندتر می‌خندیدند. نکش خوب نیست. آقات خدابیامرز تو گور می‌لرزد. شاخه‌ها بعد از باد هم می‌لرزیدند. آرام‌تر. تابوت مال مسیحی‌هاست. ما که مسلمانیم. گفتم باشد، ولی آخر اینجوری که نمی‌شود. توی پتو پیچیده بودیمش. تابوت خیلی بهتر است.

و گفت راست می‌گویی؛ تابوت بهتر است.




تمرینِ نوشتن با الهام از سمفونی مردگان (عباس معروفی).
نوشتننویسندگیخانوادهخاطرهپدر
نوشتن رو دوست دارم. (از «نوشتن» نوشتن رو بیشتر.)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید