اولین بادومِ دشتی*
تلخ، مثل فکر مرگ بود.
خوابِ هشتِصبحآغاز، تلخیِ بادومو کم کرد.
آب ناشتا قبلِ خوابم؛
خواب معکوس توی آفتاب.
صبحه،
خورشید پشت کوهه،
من شبو به صبح رسوندم!
صبحِ تو، شب،
خورشیدِ تو، ماه،
خوابِ تو، بیداریِ من.
خوابِ شیرین، بادومِ تلخ؛ خوابِ تلخ و خوابِ تلخ...
شعر من مشکل نداره،
من شعورم ته کشیده!
فهمِ تو مشکل نداره،
طعم مرگو نچشیده...
(م.ق | ۶ دیماه ۱۳۹۶ | هشتِ صبح!)
*منظور، همون "دشتکردن" یا دریافتکردنه. روزی که این شعر رو نوشتم(البته قبل از نوشتنش) پاشدم رفتم آشپزخونه که قبل از خواب چندتا بادوم بخورم. گشنه بودم! دست کردم توی ظرف و یه بادوم برداشتم. تلخ بود. کامم تلخ شد و درِ ظرف رو بستم. یه لیوان آب نوشیدم که بشوره ببره و رفتم کپیدم. بهذهنم رسید که چیزی ازش بنویسم. شعر شد. نوشتم و بعدش کپیدم! چندوقت بعد خوندمش. نه که خواننده باشم و آهنگ باشه. بلکه فقط صدامو ضبط کردم.
این شعر گوشهی چشمی به میزانِ تلخی که در زندگیم حس میکنم داره. با الهام گرفتن از قصهی پیشاومده در آشپزخونه که بین اون همه بادوم اولین بادومی که برداشتم تلخ بود و انگار با زبانِ بیزبانی داشت به وضع خواب و زندگیم طعنه میزد.
پن
صدا رو به علت کیفیت پایین ترجیحاً با هندزفری گوش کنید.
۲۹ آبانماه ۱۴۰۱