ویرگول
ورودثبت نام
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

موج صــــــــــحرا

باد خاک سبک را به هوا می‌بَرَد و بر زمین می‌کوبد. صدای ترس‌افکنی از آن برمی‌خیزد. موج بزرگی از خاک به سرعت پیش می‌رود. موج همه‌چیز را می‌درد و همه‌کس را می‌بلعد و از بین می‌برد. هر چه به موج فرو می‌افتد با موج همانند می‌شود.


دو نفر با فاصله‌ای نه‌چندان زیاد از موج با وحشت و سرعت می‌گریزند. یکی از آن دو زودتر از دیگری موج را دیده و ترسیده بود. دیگری نیز از ترس وی، از دویدن وی پیروی کرده و پشت سرش می‌دود، غافل از موج پشت سرش. تا جان دارند می‌دوند.

در کنار راه پیرمردی آرام بر زمین نشسته است و کتاب می‌خواند که ناگهان موج او را در بر می‌گیرد. گوشه‌ای دیگر مردی از کوچه درمی‌آید که متوجه موج می‌شود. لحظه‌ای وحشت و سپس...


دو دونده شاهد این اتفاقات بودند. همچنان که متعجب، به رویدادهای اطراف می‌نگریستند و می‌دویدند نگاهشان به جوانی جلب شد که از روبه‌روی آن‌ها و برخلاف جهت آن‌ها با سرعت به سمت موج می‌دوید و...

از دور جوان دیگری را دیدند که دستانش را برای در آغوش کشیدن از هم باز کرده و ایستاده بود گویی که منتظر دوستی دیرین و عزیزی شیرین است.


دونده‌ی دوم در حین دویدن به فکر فرو رفته بود. هر دو نفس‌نفس می‌زدند اما لحظه‌ای درنگ نمی‌کردند. صحنه‌ای عجیب نگاه دو دونده را به سوی خود چرخاند. دو نفر درگیر شده بودند و یکی از آن‌ها سعی می‌کرد دیگری را به موج افکَنَد. جالب آن‌که آشکار بود خود نیز گرفتار خواهد شد اما دست برنداشت و دیگری را به موج افکند و دمی بعد خودش نیز طعمه شد.

دونده‌ی دوم به بینشی دست یافت. نفس‌زنان ایستاد و از خود پرسید: من چرا این‌همه راه را دویدم ناآگاه؟ خواست ببیند از چه می‌گریزد و خواست بداند کجا این گریختن خاتمه خواهد یافت اما مهلت نیافت...

دونده‌ی نخست بر وحشتش افزود همچنین بر سرعتش. دیگر جز او کسی نمانده بود. مدت زمانی طولانی دوید. موج رفته‌رفته آرام‌تر شد و دونده نیز رفته‌رفته خسته‌تر تا آن‌که هر دو از حرکت ایستادند. موج تا پشت پاشنه‌ی پای او رسیده و همان‌جا مانده بود. دونده، وحشت‌زده و فرسوده و نالان چرخید و به پشت سرش نگاهی انداخت و دریایی به رنگ خاک دید. دریایی که با صحرا کوچک‌ترین تفاوتی نداشت. سر خم کرد چون ضعف کرد. بر اثر ضعف ناشی از تلاش بسیار، سست شد و به دریا افتاد و به عمق آن فرو رفت...


در ساحل صحرا جای پایی نبود.



م.ق 🏜
۱۸ امردادماه ۱۳۸۹

ویرایش: ۲۴ دی‌ماه ۱۴۰۲


عکس‌ها: توسط هوش مصنوعی و برای این داستان ساخته شده است.

داستانداستان کوتاهمرگ
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...ــــــــــهیچــــــــــ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید