روی ایوان جلوی آسایشگاه تنها نشستهام. این مکان متروکه بود و از ادامهی فعالیت منع شد. تمام دکترها و مددکارها از اینجا رفتهاند. هفتهی پایانی اسفندماه است. نسیم خنکی میوزد. تمام بستریها مرخص شدند.
سر من درد میکند. در میان فکرهایی که به پیشانیام حمله میکنند ایدهای میدرخشد. سردرد مثل شهری شلوغ و پر سر و صداست. پر از انسان و دود و بوق و رفت و آمد. درست وسط این شهر مزخرف، درخت کهنسال مردهای را دیدهام که مرگش هزارانبرابر زیباتر از تمام زیباییهای زندگیست.
از روی ایوان برمیخیزم. به داخل آسایشگاه میروم. هنوز تختها و کمدها و برخی وسایل اینجا مانده است. نور خفیفی به درون میتابد، به روی تختهای خالی. جای موسیقی خالیست. طبق روال سابق آسایشگاه موسیقی ملایم بیکلامی را از بلندگوهای سالن پخش میکنم. لای پنجرهها را کمی باز میگذارم. نسیم پردههای لطیف و آبی را به آرامی تکان میدهد. میدانم که درختها خوشحالند. میدانم که میتوانم درختهای مرده را در این خلسهی سالن شریک کنم. میدانم که میتوانم پایانها را زیبا کنم و از مسخرگی و رنج مرگ بکاهم.
پای لپتاپ مینشینم و به جستجوی پزشکانی مشغول میشوم که بتوانند از کنج تفسیر عرفی سوگند بقراط خارج شده و نفع و مفید و ضرر و زیان را از زوایای دیگری هم ببینند و احساس نکنند که سوگند خویش را شکستهاند. پزشکانی که قوهی درک قدرتمندی دارند و میتوانند حال بیمار انسان را از ورای لبخندهایش ببینند. پیداکردن چنین پزشکانی مانند پیداکردن مروارید کف اقیانوس است! اما میگردم. آدم برای درد دنبال مُسکن میگردد. نمینشیند که درد بکشد.
وقت استراحت را به مرتبکردن و نظافت آسایشگاه میگذرانم. دیوارها را رنگ تازه میزنم. به صندلیهای سالن اضافه میکنم. قرار است افراد بیشتری کنار تختها بنشینند! تلویزیون را جمع میکنم. گلدانها را بیشتر میکنم. فضای سالن باید خوشبو باشد. یک یخچال باید اضافه شود، پر از شکلات و شیرینی.
تمام چیزهایی که احتیاج است را مینویسم و تهیه میکنم. قرار نیست کسی که روی تختهای اینجا میخوابد خاطرهای از اینجا داشته باشد! اما باید لحظات خوشی برایش فراهم شود.
نیمهی شب به ایوان برمیگردم. روی صندلی راک مینشینم و چای مینوشم. سرم هنوز درد میکند اما سردرد حواسم را از بسیاری از فکر و خیالها پرت میکند. اینجا تبدیل به خوابگاه شده. خوابگاهی موقت برای آنان که به دنبال پایانی آرام برای زندگی دردناک خود هستند. خوابگاهی موقت برای خوابی دائم. چای چقدر میچسبد وقتی تصور میکنی پایان قصهی خودت را خودت تعیین میکنی. نسیم هنوز میوزد و این خنکی زمستانی بسیار دلچسب است.
با صندلی آرام تاب میخورم و چشمانم را میبندم. به موسیقی گوش میکنم و چای مینوشم. اینجا خالیست. مانند سیارهی خیالم.
م.ق 🌻
۲۳ اسفندماه ۱۴۰۱ | ۰۴:۰۹
جهنّم - کف اتاق