ویرگول
ورودثبت نام
علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۷ دقیقه·۲۵ روز پیش

برادران مرگ قسمت اول ( از کتاب فرشته و دیو)

برای تعریف این داستان به چیزی عمیق تر از یک موسیقی یا حقیقت نیاز دارم طاهر.

برای گفتن این داستان به چیزی عمیق تر نیاز دارم ، به خود زندگی به سکوت

پس گوش بگیر تا داستان رو تعریف کنم تا بدونی این زخم ها روی بدن ماست از کجا اومده

جای دندان ها و پنجه های مرگ آلود گرگها از کجا روی بدنهای ما جا خوش کرده و چرا می گویم که ما برادران مرگیم

پس اگه فکر می کنی نمی تونی این وسعت غم رو تحمل کنی دیگه گوش نده و دیگه در مورد این زخمها سوال نکن طاهر ، فقط وقتی این زخمها رو می بینی سکوت کن و نپرس داستان این زخمها چیه ... و اگر می خوای که جوابشو بدم فقط گوش کن

طاهر خزید کنار بخاری و سیگاری روشن کرد و در سکوت به لبهای مرتضی خیره شد

مرتضی انگار در خاطرات خود گم شده بود . مانند کسی که در مه گم میشود، مانند کسی که در سوگ غرق می شود ... کلمات بریده بریده و خجالت زده مانند زندانیانی که سالهاست نور ندیده اند از ظلمت درون سینه بیرون خزیدند و بر لب جاری شدند

آن دیو مادرم را کشت . البته مادر واقعی و پدرم را هرگز به درستی به خاطر ندارم .زنی که مرا بزرگ کرد دوست صمیمی مادرم بود . اسمش لیلا بود. زنی زیبا و با وقار و فرشته خو

سختگیر بود خیلی ، می گفت اخلاقم به پدرم رفته ، زنی بلند بالا، مغرور و سخت کوش

شوهرش سالها در زندان ماند و آخر سر خبر آوردند که مرده . دوست صمیمی شوهرش این خبر را آورد و همان دیو هم لیلا را کشت .

سالها گذشته بود و داشتم فراموشش می کردم که پیرمردی که آدرسش را گم کرده بودم خبر آورد که رد آن دیو را زده ، همان تابستان که آمده بودید و دیدید همگی ما غیبمان زده بود

هم من ، هم حسن و هم مهران و هم احمد پسر واکسی رو به روی گاراژ که خیلی با ما دوست شده بود و چقدر هم با حسن جفت و جور بود. می دانی طاهر او کسی را نداشت و بعد از سالها بی کسی ما را یافته بود انگار.

طاهر دهن باز کرد تا چیزی بگوید اما مرتضی با اشاره دستش او را به سکوت فرا خواند

ادامه داد : مجبور شدیم با خودمون ببریمش ، احمد پا به پای ما می آمد ، با همان جعبه واکسش

بزرگترین ما حسن بود که 16 سال داشت و کوچکترینمان او بود، احمد که 8 ساله بود و ما که 14 سالمان بود .

می دانی طاهر ، داغ مادر هیچ گاه کهنه نمی شود ، تیغ انتقام مرگش هم هیچ وقت کند نمی شود. آمدم خانه و با عجله وسایلم را جمع کردم و به حسن گفتم که آن دیو کجا به حیاطش ادامه می دهد. آدرس درست وسط کویر لوت بود . حسن نگذاشت که تنها برم و اصرار داشت که بیاید گفت مادر برادرم، مادر من هم هست و گفت من هم می آیم .

مهران و احمد هم جایی را نداشتن که بدون ما بروند، می دانی طاهر، خانه یه جا برای زیستن نیست ، خانه کسانی هستند که به آنجایی که زیست می کنی معنای خانه را می دهند

این حرف مهران بود که گفت شما دارید به سفری می روید که ممکن است دیگر برنگردید ، اصلا نمی دانید جایی که می خواهید بروید وسط بیابان خدا، کجا هست و هر جا بروید من هم با شما می آیم و خانه من همانجاست . اگر می خواهی بپرسی که احمد چرا آمد به تو می گویم که بی خانمان تر و بی کس تر از بچه ای مانند احمد کی را سراغ داری، کسی که ما ، برایش معنای خانه بودیم .

روزها راه رفتیم ، سفر کردیم ، مسافت ها را پیمودیم چه با کامیون هایی که مسیر کویری را می رفتند ، چه با انسان های بی پناه و پرسه زنی که دل به جاده زده بودند و چه با پای پیاده

ساعت ها زیر بارش بی امان آفتاب راه می رفتیم ، تا اینکه دیگر ممکن نبود، گرما و اشعه های خورشید بی رحم پوستمان را می سوزاند ، مهران گفت از یک ارتشی بازنشسته شنیدم که می گفت روزها در بیابان در گور می خوابیدیم و شبها راه می رفتیم

ما هم همین کار را کردیم روزها در گوری که می کندیم می خوابیدیم و رویمان را با چادر برزنتی می پوشاندیم و شب ها ادامه می دادیم ، در زیر گنبدی محسورکننده از ستاره ها

طاهر نمی دانی گنبد ستاره ای کویر چقدر زیبا بود . چقدر نزدیک بودند آن ستاره ها ، جوری که احساس می کردی می توانی دست دراز کنی و یکی از آن ستاره ها را از آسمان بچینی ، روزها و روزها می گذشت و به محلی که پیرمرد گفته بود نزدیک تر میشدیم ، نزدیک سحر بود، هوا هنوز بین سیاهی و سپیدی مردد بود که گرگها به ما حمله کردند ، هفده هجده گرگ بالغ و گرسنه و ما چهار بچه یتیم .

و هر دو گروه برای بقا جنگیدیم. آنها برای دریدن و ما برای دفاع از جانمان. در این بین حسن، احمد را در آغوش گرفت و نگذاشت که گرگها ببرندش و ما دو پسر 14 ساله تا آخرین نفس از آن دو دفاع کردیم.

کش مکش مرگ بار گرگها و یتیمان چند دقیقه بیشتر طول نکشید اما انگار سالها درد داشت و خون بر زمین ریخت. به ناگاه معجزه ای رخ داد. گرگها فاصله گرفتند و چند لحظه به ما نگاه کردن و با گرگهایی که کشته شده بودند رفتند. دقیقا همان طور که ظاهر شده بودند .

احمد زخم برداشته بود و بیهوش بود . از دستان حسن گرفتمش و بی هدف دویدم . بلند و دیوانه وار تکرار می کردم حسن رو با خودت بیار مهران ، حسن رو با خودت بیار مهران

به کدام سو می دویدم؟ نمی دانم ، بی هدف و ترسیده از پیکر سرد احمد که مچاله شده بود و خون زیادی از گلو و بازوهایش رفته بود و چه آرام خوابیده بود . آرام و بی دغدغه مانند همان خوابی که خاله طوبی را در آغوش خود پیچیده بود . اما او این زخمها را نداشت . احمد خیلی سرد و آرام خوابیده بود جوری که زیر آفتاب داغ کویر از سرمای بدنش ترسیدم . آن سرما را خوب می شناختم . آن سرما سرمای مرگ بود

برگشتم که ببینم مهران حسن را با خود می آورد یا نه . اما هر دو با بادی که وزید مانند تلی از خاکستر محو شدند . احمد هم به خاکستر تبدیل شدو باد همه او را برد. تنها ماندم . تنهای تنهای تنها.

همانجا بود که فهمیدم اوباش محل چرا اسم مرا بی کس گذاشته اند. آن لحظه تنهاترین فرد عالم بودم حتی خدا هم مرا تنها گذاشته بود. روی زمین نشستم و گریستم

سوگواری کردم ، برای احمد، برای حسن و مهران که باد آنها را برده بود، برای لیلا ، برای الیاس ، برای حیدر ، برای خودم

هزار سال گذشت و من همچنان اشک می ریختم. با صدای هق هق و با سوزش پشتم چشم باز کردم. حسن دو دست مرا گرفته بود و روی زمین می کشید ، صدای مهران را شنیدم که حسن را صدا می زد و حسن به زحمت مرا می کشید و صدا را تعقیب می کرد

بلند شدم، دستم را از دست حسن بیرون کشیدم. حسن زمین خورد. دویدم به سمت مهران و احمد را از او گرفتم و باز هم دویدم. درست بود که کسی انتظارش را نمی کشید اما امانت بود در دستان ما و حال دیگر نفس نمی کشید

حسن و با خودت بیار مهران ، حسن رو بیار

تیغ آفتاب هر جنبنده ای را مجبور به پنهان شدن کرده بود و من بی هدف می دویدم . نمی دانم چقدر طول کشید که سایه هایی را از دور دیدم. سایه یک درخت ، یک آلونک و یک مرد که به سمت ما می دوید . مرد نزدیک تر شد، بی اختیار و بی حرف احمد را در دستانش گذاشتم . چیزی درون گوش احمد که مرده بود گفت ، چشمانش را بست و چیزی زمزمه کرد، و احمد را روی دستانش بلند کرد و رو به آسمان گرفت . احمد مرده بود اما چند لحظه بعد تکان خورد و قفسه سینه اش بالا و پایین رفت . باز هم شروع کرد به نفس کشیدن

مرد آرام گفت : دنبال من بیاین

و احمد را به آغوش من سپرد . تازه آنجا بود که در میان انبوهی از موی سر و ریش بلندش چهره آشنایی را دیدم .

مرگبرادران مرگداستانمجموعه داستانمجموعه داستان کوتاه
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید