علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۳ دقیقه·۷ روز پیش

خاری بودیم در چشم فرشتگان (بخش دوم)

همان روز اول بود صبح زود که خدا گفت این طوری فایده نداره باید یه چیز دیگه آفرید

و اعلام کرد یه موجود دیگه می آفرینم تا اینو گفت همهمه ای بین انبوه فرشتگان در گرفت که مثل قبلی ها نباشه که کارشون کشت و کشتاره

خدا گفت نه این یکی فرق داره یه قلب و یه عالمه شعور میزنم تنگش تا بی خود دست به شمشیر نبره

و ارام تر جوری که زیر لب زمزمه کند گفت البته تا تست نشه نمیشه صد در صد گفت که چطور میشه

بلند تر گفت جبراییل بدو برو یه بغل خاک بردار بیار

و شاید آب اقیانوسی را گذاشت سر اجاق که بجوشد

جبراییل رفت و دست خالی بازگشت

گفت مولای من همین که رسیدم زمین قسمم داد به جلال مولایم که تکه ای از جانش را نکنم

خدا گفت میدونستم از پسش برنمیای خیلی دل رحم آفریدمت نه این که نتونی اصلا تو وجودت نیست که دل بشکنی نقشتو‌ باید عوض کرد وگرنه هی میری و میای اخرشم هیچی به هیچی

همین طور فرشته ها مامور میشدند و میرفتند و این زمین بچه زرنگ قسمشان میداد و ابغوره میگرفت و همه فرشته ها دست خالی با گردن کج برمیگشتند

خدا نگاه کرد به فرشتگان میلیاردها فرشته رفته بودند و بازگشته بودند

خدا چهرشان را از نظر گذراند و آن پشت مشتها ترسناکترین فرشته خود را دید که حتی خود فرشته ها هم جرات نمیکردند باهاش چش تو چش بشن

خدا گفت اهای عزراییل بیا اینجا بینم

عزراییل با ان هیبت ترسناکش جلو آمد و جلوی خدا زانو زد

بله مولای من امر بفرمایید

خدا دست کشید به سر عزراییل و اهسته در گوشش گفت تو تنها فرشته ای هستی که برای من باقی مونده میری زمین و یه بغل خاک برمیداری میاری

نا امیدم که نمیکنی عزی؟

عزراییل گفت من کی باشم که شما رو نا امید کنم جلدی میرم میارم

و سریع پر کشید و رفت

خدا با خودش فکر کرد این یکی رو درست و میزون آفریدم

کار در آره

و لبخند زد

عزراییل که روی زمین نشست دست برد تپه خاکی بزرگی رو از خاک رس بکنه که زمین بچه زرنگ نشست به گریه که تو رو خدا بدنمو نکن و خاکمو نبرد

عزراییل گفت خوبه خوبه بس کن بچه ننه یه تپه ست دیگه تو که این قدر تپه داری خسیس اینو میخوایم یه چیزی درست کنیم که میگن خیلی چیز تر تمیزی قراره در بیاد تو هم باس خوشحال باشی که از بدن تو استفاده میشه برای این کار

و دست برد و تپه بزرگه رو کند و ریخت تو جیبش

زمین میان درد کشیدن و گریه گفت حالا چی هست این چیز تر تمیز که دهن منو آسفالت کردید

عزراییل گفت من چه میدونم بهم گفتن برو خاک رس وردار بیار منم انجام وظیفه میکنم

زمین گفت چرا اخه این قدر زیاد برداشتی خو

عزراییل گفت کار از محکم کاری عیب نمیکنه شاید خاک اضافه رو هم یه چیزی آفرید ور دستش باشه همدمی همسری کسی

ما که نمیدونیم اما مطمئنا اون چیز مثل ما فرشته ها که مجرد و یالقوز و تنها که نمیتونه باشه

و پر کشید و با جیبهای پر خاک به آسمانها عروج کرد

تلی از خاک وسط سالنی در آسمان هفتم ریخته شده بود و همه فرشتگان که البت کاری هم نداشتند وایستاده بودن به تماشا

عزراییل خاک و خلی داشت خودش را میتکاند

خدا وارد شد همه افتادن به سجده خدا سر عزراییل را نوازش کرد و گفت باریکلا باریکلا پسر پسر نیست که شاه پسره

روابط عمومی بالایی هم داری برات یه کارتوپ گذاشتم کنار که فت کار خودته

حالا چرا این قدر زیاد آوردی نصف اینم کافی بود

عزراییل گفت مولای من اخه تا اونجا رفته بودم گفتم یه بارگیری بردارم بیارم شاید لازم شد

خدا گفت اتفاقا کار ردیفی کردی حالا بیکار واینستا با برادرات وسط تل خاکو خالی کنید که اب رو بریزیم وسطش تا گل بشه

تا گل را آماده کنند حوالی ظهر شده بود

داستانداستان کوتاه
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید