ما از اولش هم خاری بودیم در چشم فرشتگان برای همین هم زیر آبمان را زدند و خدا هم مارا پرت کرد وسط همین جهنم دره
شاید هم نمیخواست جلوی چشم فرشتگان و آن شیطان رجیمش باشیم و از خطر دور بمانیم و برای همین تبعیدمان کرد
بهشت باشد برای خودتان بی مزه های حسود
اصلا هم زیبا نیستید که ترسناکید و ما از هر چه بترسیم آن را زشت میدانیم
دانشمندان کشف کرده اند که دی ان ای ما انسانها نزدیک به نه میلیارد سال قدمت دارد در حالی که قدمت زمین شش میلیارد سال بیشتر نیست و این میتواند به ما بگوید که شاید ما از جهانی دیگر به این جهان پا گذاشته ایم این کشف نه تنها با داستانهای مذهبی مخالف نیست بلکه به نظر تایید داستان خلقت هم میتواند باشد
داستانی که در آن جد مشترک ما از جهانی دیگر به این جهان تبعید شد تا سالهای سال در حسرت آن بهشت برین بسوزد و اشک بریزد
هه
اما انسان نه تنها نسوخت و از اشک ریختن کور نشد بلکه زود تر از آنچه انتظار میرفت بلند شد دست به زانو گرفت و با یه یا خود خدا گفتن رفت شکار کرد کشاورزی کرد خانه و سر پناه ساخت مثل خودش را تولید کرد آتش را کشف کرد و همین طور جلو آمد و جلو آمد تا رسید به امروز که دارد چیزی میسازد که شاید بعد از نه میلیارد سال از قدمتش مثلش را نه دیده نه ساخته است
به گواه حرف پروفسورها و دانشمندان بعد از اندک زمان با آمدن و فراگیر شدن چیزی که ساخته ایم تبدیل به دومین موجود هوشمند جهان خواهیم شد
آه
از همان اول خلقتمان تنها بوده ایم آخر هم همین تنها ماندن کار دستمان داد که داریم خودمان را نابود میکنیم
فکر می کنی این هوش کذایی مصنوعی بعد از مدتی مارا به عنوان یک انگل تشخیص نمیدهد؟
نمیخواهم بگویم خیلی خارق العاده بودیم و هیچ موجودی به گرد پای ما هم نمیرسد که همه ما میدانیم این دروغ است
میخواهم بگویم خاص و منحصر به فرد بودیم و برای همین تنها ماندیم
نه فرشتگان به ما روی خوش نشان دادند نه شیطان
از همان اول از ما خوشش نیامد و نه خود خدا از ته دلش به ما اعتماد داشت
شاید به خاطر همین هم بود که زمینه را برای انجام کار ممنوعه چید و درب بهشت برین را باز گذاشت تا شیطان ما را گول بزند
شیطان هم که زیباترین مخلوق خداوند بود و در زمانی که همه سجده کرده بودند و سر به زمین ساییدند تا خداوند خرامان از پس پرده بیرون بیاید زیر چشمی به جمال خداوند نظر افکند و غرق در زیبایی خدا شد شاید همین نگاه چندین سال آسمانی طول کشید شیطان دیگر آن شیطانی نبود که قبل دیدن خدا بود
شیطان عاشق بود عاشق تر شد مجنون شد و عشق زیاد حسادت زیاد می آورد
انسان در نظر شیطان سوگلی خدا بود در حالی که شیطان عاشقترین بود نسبت به عشق خدا
و خدا که معشوق شیطان بود شیطان را راند
شیطان چندین قرن از رحمت خدا دور بود
شاید هم قهر کرده بود و در گوشه تاریکی از تاریکترین کهکشانهای خدا که نور مریی به آن نمیرسد سالهای سال کز کرده بود زانوی غم بغل کرده بود و می گریید
عاشق صورت خدا شده بود که زیر چشمی به ان نظر افکنده بود و دیگر کاریش نمیشد کرد
شاید دل خدا که از هق هق گریه او که گوش عالم را کر کرده بود به رحم آمد و دعوتش کرد که بازگردد
بازگشت تا در نقشه خدا نقش اصلی خود را بازی کند
نقش گول زدن ما در تاتر امتحان الهی
و سر اخر ما تبعید شدیم و مادر و پدرمان از بهشت بیرون انداخته شده اند
میدانی جلوی تقدیر و سرنوشت نمیتوان ایستاد تقدیر این بود که ادم ساده و حوای ساده تر از او گول بخورند و به بهانه ای هر چند کوچک از بهشت بیرون انداخته شوند
بیرون انداختن مادر و پدرمان از بهشت یا اخراج با سفینه ای از آن کره خاکی شاید مصادف شده با سالها بعد از انقراض دایناسورها شاید دایناسورها را هم به خاطر بیرون انداختن ما با شهاب سنگی پاکسازی کردند
میتوانستند همان جا در بهشت برین کلکمان را بکنند اما گفتند برود زندگی کند ببینیم چقدر مارا دوست دارند
انسان پا به این کره خاکی گذاشت و با سرزمین بکری روبه رو شد که تنها موجود با شعورش خودش بود
گرچه از برخی حیوانات ضعیف تر بود اما خیلی خیلی باهوش تر بود و برای همین هم آن نفس سرکشش بهش اجازه داد تا دست به زانوی خود بگیرد و با گفتن جمله یا خدا خودت کمکم کن رفت تا بزند دمار از روزگار حیوانات دیگر در بیاورد .خرگو و گوزن و بز کوهی و ماهی خرس و پلنگ و ببرهای دندان شمشیری را که شاید همین انسان منقرض کرده کشت و گوشتشان را خورد و پوستشان را پوشید .حتی به کرگدنهای یال دار و ببر تاسمانی هم رحم نکرد بی رحم
جنگلها و علفها و گیاهان را پس از آنکه دستش به آتش رسید شکست و سوزاند و تبدیلشان کرد به مزارع گندم و تخم جو و گندم پاشید و سبزشان کرد و سال بعد نشست به درو کردنشان
در این میان از خودش ماکتی ساخته بود و اسمش را گذاشته بود مترسک چون فهمید همه حیوانات این کره خاکی فهمیده اند که او و حتی ماکتش از تمامی حیوانات درنده هم ترسناک تر است
روزگار گشت و گشت و هی آدم از این کره خاکی بیشتر خوشش می آمد تنها بدیش این بود که هر چقدر بیشتر میگذشت آدم بیشتر پیر میشد از یک زمانی به بعد بچه ها و بچهای بچه هایش هم شروع کردن به پیر شدن اما مشکلی نبود فقط کمی از سرعت و قدرتش کاسته شده بود در همه چیز اما هنوز همه چیز سر جایش بود و یه روز که در ردیف طویل ادمهایی مثل خودش ایستاده بود که برای شکار صف کشیده بودند خود را صاحب اولاد و نوه دید
و آنجا بود که فهمید دیگر تنها نیست و میتواند قبیله و اجتماعی برای خود داشته باشد و برای خودش کسی بشود
و همانجا شروع کرد به عشق ورزی های زمینی و شاید نشانه اولین تمدن که جوش خوردن استخوان پای انسانی دیگر است هم ناشی شده از همین عشق ورزی خاکی و بی شیله پیله اش باشد
آری دیگر وارد یک مثلث عشقولانه نمیشد که دردسر تمام بود وبس
بهشت باشد برای خودتان موجودات حسود و زیر آب زن