ویرگول
ورودثبت نام
علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

فرشته باش با بالهای کبوترها ( از کتاب فرشته و دیو)

فرشته بودن چه معنایی داره؟

دیو بودن یعنی چی ؟

طاهر قطره آبی را در گلوی مهران چکاند و گفت : این پسر امروز فرداست که بمیره و بعد صاف در چشمان مرتضی نگاه کرد

نگاهش خسته بود مانند همان هایی که کلی حرف دارند در دلشان اما حوصله گفتنش را ندارند

با دو کف دستش شروع کرد به مالیدن چشمانش و گفت صبحونتون رو بخورید و وسایل رو جمع کنید ، باید بریم

مرتضی از این حرف طاهر وحشت کرد گفت : نمی تونیم همین طوری ولش کنیم به امون خدا

طاهر بلند شده بود و به سمت در می رفت برگشت و با تندی به مرتضی گفت : نمی تونیم با خودمون ببریمش این بچه همین الانشم مرده به حساب میاد ، دنبال دردسری تو ؟ هیچ می فهمی وقتی بمیره باید چیکارش کنیم

حسن زمزمه کرد: این پسر نمی میره

طاهر گفت : از کجا می دونی ، وضعشو ببین، چند روزه مثل مرده هاست نه چیزی خورده نه حتی نفسش بالا میاد، دهنش بوی لاشه می ده ، دردسر میشه

مرتضی گفت : حالا باید چیکارش کنیم؟

طاهر بی حصوله گفت : من چه می دونم ، می بریم یه جا گم و گورش می کنیم

حسن دوباره زمزمه کرد: این پسر نمی میره ، یه روزی هممونو نجات می ده ، مخصوصا تو رو مرتضی ، نذار ببرتش

طاهر به سمت حسن رفت و خم شد: باز هم خواب دیدی

حسن صورتش را بالا آورد و گفت : تو اعتقادی به این چیزا نداری فکر می کنی دارم دروغ می گم اما این پسر تا فردا صبح به هوش میاد همون موقع که باریدن برف تموم میشه و آفتاب می زنه

طاهر بلند خندید: هیچ معجزه ای اتفاق نمی افته اما چون خودتون این دردسرو درست کردید خودتون هم تمومش می کنید

به طرف در رفت و در حالی که سعی می کرد پوتین های سنگینش را بپوشد رو کرد به مرتضی و آرام تر ادامه داد : من می رم که اون ور رو آماده کنم ، تو هم هر گندی رو بالا آوردی پاک کن ، یه جا گم و گورش کن ، این برف هر لحظه شدید تر میشه برو بذارش پای یکی از همون درخای اون ور زمین خاکی ، برگرد جمع و جور کن این چند تیکه وسایل رو ، پس فردا صبح میام دنبالتون و می ریم از اینجا

مرتضی گفت : پس کفتر ها چی ؟ اگه توفیق برگرده چی ؟

طاهر نگاه تندی به مرتضی انداخت : توفیق دیگه نمیاد، سر مواد گرفتنش و براش حبس سنگین بریدن

مرتضی در دلش غوغا بود ، پس کبوتر ها چه می شوند. از سرما یا گرسنگی می میرند .

گفت : می تونم با خودم بیارمشون

طاهر بلند گفت : نه اما بعد به فکر فرو رفت

- با چی می خوای بیاریشون

- توفیق چند تا جعبه داره ، میزارمشونتو جعبه

- صاب کارمون آقا اسماعیل خیلی مرغ دوست داره ، شاید کبوترها رو هم قبول کرد

بعد شانه بالا انداخت و چرخید و از در بیرون رفت

بارش برف شدت گرفته بود

داستانکتاب فرشته و دیوداستانکمجموعه داستانمجموعه داستان کوتاه
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید