همیشه خواب الیاس را می دید
همان صورت مهربان و ریش های بلند
دست مرتضی را به گرمی فشار داد و گفت چطوری پهلوون
مرتضی همیشه خواب الیاس را میدید حتی در بیداری
حتی وقتی از پشت آن دو نفری که در صف نان ایستاده بودند و داشت نان سنگک را برانداز میکرد
ترس وجودش را دربرگرفته بود
ترس و اضطراب را میشد از صدای قلبش تشخیص داد
و هر چقدر که صف کوتاه تر میشد صدای قلبش بلند تر میشد
نفر اول نفر دوم و نوبت او بود که نانوا فیتیله ی تنور را پایین کشید و گفت اینم اخریش که به تو رسید پولشو بذار تو جعبه و خود رفت تا به خوردن صبحانه برسد
نمیدانی بوی نان با شکم گرسنه چه میکند
با ادم گرسنه
با وجدان آدم گرسنه
نانوا در پس پرده اتاقش گم شد و مرتضی نان داغ را که چند سنگ داغ تر به ان چسبیده بود چنگ زد و دوید
در سرمای برفی بی رحم
به سمت خانه به سمت حسن و پسرکی که در بستر بیماری بود
اشک از چشمانش میبارید
از سوز سرما بود یا در دل برای وجدانش سوگواری میکرد؟
در را به ارامی گشود و وارد شد از پله های سرد بالا رفت و درب اتاقک را نیمه باز یافت
طاهر با لباس بلند و کفش به پا دراز کشیده بود رو به روی در و تکه نانی در دست داشت
صدایش کرد
ولگرد ولگرد
طاهر چشمانش را گشود
دو سالی بزرگتر بود و بلند بالا با چشمانی درشت و موهای نازکی بر صورت
اون چیه دستته
نونه
از کجا اوردی
از از
تو که پولی نداشتی
چگونه به این سرعت فهمیده بود
گفت برش داشتم از نون وایی گفتم پولشو بعدا میارم
طاهر اخم در هم کشید گفت بیا تو دروببند
مرتضی در را بست و آرام کفش هایش را در آورد
اون چیه دستته
پیر زن کوچه بالایی داشت تو محل پخش میکرد
به منم یکی داد
مرتضی آب دهانش را همراه با درد گلو قورت داد
گفت چرا نخوردیش پس ؟
این پسره کیه؟
اسمش مهرانه
چشه ؟ مریضه؟ از کجا پیداش کردید ؟
تو خیابون
طاهر صدایش را بالا برد
هر کی رو تو خیابون پیدا میکنی باید برداری بیاریش اینجا؟
مرتضی سر به قالی رنگ و رو رفته ای داشت که طاهر با کفش رویش ایستاده بود
اخه بی کس بود و داشت مثل چی میلرزید از سرما
طاهر حرفش را برید
ما خودمون از همه بدبخت تریم قرار باشه هر کس رو که میبینی برداری بیاریش اینجا هم توفیق مارو بیرون میکنه هم این یتیم مونده ها اینجا رو صاحب میشن
در ثانی ما که نون خور اضافه نمیخوایم
خودمونم به زور یه لقمه نون گیرمون میاد
طاهر دست کرد در جیبش و یک بسته اسکناس را بیرون کشید
و دواسکناس کهنه را از میانشان جدا کرد و به سمت مرتضی گرفت
بیا بگیر یکم که گرم شدی و یه لقمه نون رو رفتی بالا برو یه نیم کیلو برنج بگیر و یکم گوجه
ولگرد خم شد و لقمه نان را کنار گذاشت وبند پوتینهای مشکی رنگ خود را شل کرد و از پا بیرون کشید
قبل از آنکه مرتضی بپرسد گفت
یه کار خوب گیر اوردم
امشب بعد شام در موردش حرف میزنیم
از اینجا هم میریم یکی دو روز دیگه
توفیق کجاست؟