آن روز سیاهی رفت؛ ظلمت دور شد...
تا چشم کار میکرد سپیدی بود و برف
و برف چنان سنگین میبارید که دیدگانش چیزی برای دیدن پیدا نمیکرد
هوا ی سردتا عمق جان و استخوان نفوذ میکرد
چشمانش خسته
تنش کرخت
بی حس و چنان گیج بود که حتی یادش نمی آمد برای چه آنجاست
فقط میدانست که نباید چشم از کبوتر ها بردارد
آه یادش آمد
قراری که با توفیق گذاشته بود
هر روز کفترها رو پر میدی چند دوری بچرخن رو هوا
تا من برم و برگردم
حالیت شد؟
و او هم سر تکان داده بود که ها حالیمه
چند ماهی بود که توفیق غیبش زده بود اما مرتضی همان قولش را یادش مانده بود هر روز چند دور روی هوا چرخ میزنن و اخر سر مینشینند لب بام و کنار لونه هاشون
میشمارمشان میچپونمشون تو لونه
در لونه را قفل میزنم
سنگ بزرگ هم روی لونه میخوابونم
قفل ها روی گردن آویزان
صدایی هم آمد سریع میپرم روی بام که لات و لوتهای محل به قصد کفترها نیایند بالای بام
کبوترها را در آسمان گم کرد چند دانه سیاه رها در فضای بی انتهای سفید و آبی حالا نبودند
صبح بود
صدایی او را به خود اورد
اونا چین مرتضی؟
صدا نرم و ارام بود مرتضی چرخید و پسرک با لباس سفید به کبوترها اشاره میکرد
تو اینجا چیکار میکنی سرده برو خونه
پسر بیمار همسایه که تا دیروز ظهر حالش خیلی بد بود
اونا چین؟
کبوترن مهدی جان حالا برو خونه هوا خیلی سرده
مگه تو حالت بد نبود تا همین دیروز ظهر؟
چرا دارن چرخ چرخ میزنن اونجا اون بالا؟
و به سپیدی بیکران آسمان اشاره کرد
چند نقطه سیاه که اسمان رو حول محور مرتضی و مهدی طواف میکردند
کبوترن یه دسته کبوتر کبوترهای توفیق
صدای گریه میومد از خونه شما همین دیروز عصر
گفتن که ...
یادم نمیاد
تو چطوری اومدی اینجا
کبوتر ها خسته تر از قبل ارتفاع کم کردند
هنوز شاهپری در میان آنها مست و هوس آلود برای ماده ها خود شیرینی میکرد
اون یکی چرا این قدر گیج و کور داره بال میزنه؟
نمیدونم شاید داره خودی نشون میده به ماده ها
نه مرتضی انگار داره نوع بال زدن اون ماده ها رو مسخره میکنه
مرتضی که انگار چیزی را به خاطر اورده بود گفت
راستی شنیدم که همسایه ها میگفتند تو مردی
پسرک دستش را پایین اورد و گفت اره
من دیروز عصر مردم
روح مرتضی با سرعت برق از دالان سیاه و تاریک گذشت و صورت یخ زده اش پیکرش را از زمین کند
افتاده بود روی زمین و بارش برف کل هیکلش را پوشانده بود
وحشت زده برخواست
اثری از مهدی و کبوتر ها نبود
رو کرد به سمت دیگر به سمت چند خانه کوتاه در میان برف و با تمام قوتی که در تنش مانده بود به سمت یکی از ساختمانها دوید که کبوترها روی بامش کز کرده بودند
در راه چیزی مغزش را به اتش کشیده بود
اتش چیزی را در قلبش روشن کرد و گرما به کل وجودش دوید
چرا کبوتری که از همه زیباتر با ارزش تر و قوی تر است از همه ضعیف تر پرواز میکند؟
چرا در رقص موزون کبوتر ها شاه پری و بزرگ گروه این طور ناموزون است
کلون در را گشود و وارد حیاط شد
با دیدن حسن که کنار پله ها کز کرده بود و روپوشی از برف رویش را پوشانده بود به سمتش دوید
زانو زد و با بازوهای حسن را چنگ زد
حسن حسن
حسن تکان نخورد
سفید و بی روح و یخ زده بود
مانند تندیس قدیسی هزار ساله
چشم بسته و سر فرو انداخته
حسن حسن
بیدار شو
اینجا چرا خوابیدی داداش
وحشتی تلخ قلبش را در به آتش کشیده بود
تواز چه میترسی؟
از مرگ؟
اما تنهایی برادر بزرگتر مرگ است
صورت حسن را در دستانش گرفت و چسباند به صورت خودش
یک تکه یخ سرد
وقتی مادرش مرد زمانی برای سوگواری نداشت
باید برای بقا میجنگید
اما حالا حسن رفته بود و او دیگر انگیزه ای برای بقا نداشت
شروع کرد به گریه کردن به سوگواری به های های گریستن در میان بوران و برف و باد که صدای هق هق گریه را می بلعید
ترس رفته بود
سرما رفته بود
دیگر حتی خشم هم رفته بود
ارام شد
دیگر تلاطمی در ذهن و قلبش نداشت
تسلیم محض
همه چیز تمام شده بود
سر گذاشت روی سینه نحیف حسن
ارام زیر لب زمزمه کرد
دیگه تموم شد داداش و چشمانش را بست
حالا ببار برف سردو بی رحم
ببار سهمگین بی عاطفه
ما را دفن کن
دو یتیم بی کس را
همینجا
در میان همین حیاط کوچک
در همین زمستان بی امان
ما که رفتیم تو هم تا میتوانی ببار
سپیدپوش کن همه دشت را
تا بهار می آید ببار بی وقفه
مرا در کنار تنها کسم دفن کن
بگو مرگ هم بیاید
دیگر از مرگ نمیترسم
از هیچ چیز نمیترسم
زندگی ناچیز بی چیز
کوتاه و فانی و رفتنی
ما که رفتیم تو بمان با تمام این هیولاها
من
سر در آغوش برادر دارم و تسلیمم
بگو مرگ بیاید
راحت شوم از تنهایی درد سرما و ترس
خداحافظ