علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

پرواز قسمت دوم (از کتاب فرشته و دیو)

زندگی مثل چیه؟
مثل یه کابوس زنده ست 
کابوسی که لحظه لحظه آزارت میده که چشماتو ببندی و امیدوار باشی وقتی چشماتو باز میکنی تموم شده باشه؟
یا به قشنگی بارش برفی هست که تو یه شب زمستانی شروع به باریدن کرده و تو کنار یه شومینه گرم و روشن پشت پنجره نشستی و بهش نگاه میکنی ؟
زندگی زنده بودن در تنهایی و ترس و خشمه ؟ یا ...
دراز کشیدن در کنار کسی که دوستش داری و نوازش های دست مهربونش؟
فرشته سپید پوش ایستاد 
مرتضی دوباره همون بچه ده ساله بود و فرشته دست کشید روی سرش و خم شد و دوباره پیشونیش روبوسید وبا چشمان آبی درشتش زل زد تو چشمان مرتضی و گفت بستگی داره تو از زندگی چی بخوای
و فانوس به دست دور شد 
مرتضی داد زد منو تنها نذار دوباره مادر 
فرشته چرخید به سمت مرتضی با لبخندی که به زیبایی آفتاب بود گفت خیلی کارا مونده که باید انجامش بدی پهلوون 
بیدار شووووو
افتاد به گریه

هق هق گریه در جایی میان مرگ و زندگی امانش را بریده بود که دستی سرش را نوازش کرد 
نوازش های نرم و کوتاه 
سر بر سینه حسن داشت 
سر بلند کرد حسن سرش را در دست داشت گفت 
تویی مرتضی چقدر بدنت سرده
مرتضی اشک شوق میریخت گفت 
داره برف میباره همه جا سفید شده 
همه جا یخ زده 
حسن در صورت مرتضی دنبال چیزی میگشت گفت 
نه این سرمای مرگه انگار مرگ بغلت کرده بوده 
راستی مهدی رو تو خواب دیدم 
همونجا کنار تو وایستاده بود بین کبوترا که شما رو طواف میکردند 
مرتضی گفت حسن سیاهی رفت ظلمت دور شد
فکر کردم تو مردی حسن 
اینجا چیکار میکنی 
از پله ها داشتم میومدم پایین دنبال تو که سر خوردم و افتادم و به زحمت خودمو کشوندم گوشه دیوار 
طوریت که نشد 
نه فقط پام یکم درد میکنه 
مرتضی به پای ورم کرده حسن نگاه کرد 
بلند شو بریم بالا اینجا سرده 
حسن را کول گرفت و از پله های فلزی یخ زده با احتیاط بالا رفت 
چرا اومدی پایین؟
دنبال تو اومدم اون پسره نفس نمیکشه 
درب آلونکی که توفیق به سه پسر بچه اجاره داده بود در انتهای پله های فلزی بود و یک در چوبی کهنه و قدیمی بود که رنگش زمانی طوسی بود دو شکاف بزرگ در کناره درب که مرتضی و حسن تا توانسته بودند کیسه پلاستیکی و پارچه کهنه در شیار ها چپاندن که گرمای کم جان علالدین بیرون نرود 
مرتضی کمی خم شد و در استانه در حسن را زمین گذاشت و کمک کرد تو برود و سپس خودش وارد شد 
چراغ نفتی کم جان میسوخت 
کمی ظرف و ظروف و چند پتو و یک چادر سفید که جای پرده بود و یک تشکچه رنگ و رو رفته که پسر رنگ پریده ای رویش خوابیده بود 
مرتضی به سرعت در را بست 
فیتیله چراغ نفتی را بالا کشید 
و بر بالین پسر نشست 
اسمش مهرانه
مرتضی نفس میکشه؟
مرتضی سر را جلو برد و سر چسباند به سینه مهران 
اره نفس داره اما خیلی ضعیف

فکر کردم مرده

نه سگ جون تر از این حرفاست چیزی واسه خوردن هست

چند تا تیکه نون داریم بذارش روی چراغ تا یکم گرم بشه

مرتضی سینی را روی چراغ گذاشت و گفت الان گرم میشیم و میرم تا از بی بی چند تا سیب زمینی پخته بگیرم


داستانفرشته و دیوداستان کوتاهکتاب داستان کوتاه قصه
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید