خسته رسیدم خونه ، کلید انداختم وارد خونه شدم، مثل عادت همیشه کتری رو گذاشتم روی گاز و یکمی چای و هل و گل محمدی ریختم داخل قوری، چای باید بهت بچسبه، بدون این چیزا مزه نمیده اصلا.
چای گذاشتم روی میز و خودمو پرت کردم روی کاناپه، یکمی جستجوی تو کانال های تلوزیون مطمئن ترم کرد چرا دکمه پاور کنترل تلوزیون بزرگ ترین دکمه شه.
اوففف سوختم ، هنوز داغه ...بازم زبونم سوخت، بزا یکم سرد بشه.
وقتی تنهام چای برای من حکم ماشین زمان رو داره، وقتی شروع میکنم به چای خوردن، یا میرم به آینده یا بر میگردم به گذشته، تو فکر چک های ماه اینده، قسط هایی که هنوز ندادم، کی حوصله داره با بچه ها بره بیرون یا میرم تو سیری در گذشته، با کلی کاش شروع میشه با عصبانیت و بد بیراه گفتن به خودم به این اون تموم میشه، گاهی هم منو میبره به یاد خوشی که بود و الان نیست، خاطره هایی می تونستند بازم ساخته بشن، ولی نتونستم نگه شون دارم.
یه دوستی داشتم اسمش صادق بود، همیشه خدا وقتی میخاست سیگار بکشه باید چای کنارش باشه، بهش میگفتم صادق مثل خان هایی ، سیگار و چاییت باید همیشه به راه باشه، می گفت همین دوتا خوشی تموم شدنی نیست ، بقیه چیزا میان و میرن.
میگفت یه نصحیت همیشه یادت بمونه، همیشه موقع چایی خوردن چایی بخور.
تا به خودم اومدم که چایی بخورم دیدم یخ کرده هعیییییی پاشم برم یه چای دیگه بریزم.
در ضمن می تونید از وبسایت شخصی من دیدن کنید و مطالب جذاب تری رو ببنید. اینجا کلیک کن.