اولین بارم نیست که به این سوال فکر میکنم. گمان میکنم دفعه آخرم هم نخواهد بود. مگر اینکه همین لحظه پیچ و مهره های این پل هوایی که رویش نشسته ام بشکند و به وسط خیابان سقوط کنم.
این مسئله هیچوقت موضوع خوشحال کننده ای برای فکر کردن نبوده و نیست اما نمیتوانم فکرش را از سرم بیرون کنم که:
"دوست دارم با چه احوالی زندگی ام را به پایان برسانم؟"
بله، مسئله مرگ است. نمیخواستم واژه اش را در پرسشم بیاورم. نه که بحث ترس باشد، بلکه میخواستم فعل "به پایان رساندن" در سوالم مطرح شده باشد. نمیخواهم بپذیرم که مرگ زندگی ها را تمام میکند. دوست دارم حقیقت این باشد که زندگی هایمان به پایان میرسد. این گونه حس ضعف کمتری دارم. انگار که قوی ترم.
"دوست دارم با چه احوالی زندگی ام را به پایان برسانم؟"
به طرز عجیبی دلم میخواهد مست باشم. نه آنقدر مست که از مردنم چیزی نفهمم. تنها کمی مست، آنقدر که به جسم و روحم حس رهایی بدهد. حس سبکی.
سبکی به من کمک میکند بتوانم در لحظه مرگ احساس بیشتری باشم. آخ که چقدر دلم میخواهد تا لحظه مرگم همینقدر سرشار از احساس باشم. آخ که چقدر دلم میخواهد لحظه تمام شدن زندگی ژاکت احساسم به همین ضخامت باشد تا لحظه مردن سردم نشود.
سبک بال حاصل از مستی، گرم از ژاکت احساس و...
امید. دلم امیدوار بودنم را میخواهد. امید تا این لحظه مرا زنده نگه داشته. مثل هوا.
هوای بالای پل سرد است اما من سردم نیست. ژاکت دوست داشتن و احساسم هنوز ضخیم است. امید هنوز در خون هایم میجوشد. مست نیستم اما احساس رهایی دارم.
حس میکنم جواب تازه ای برای سوالم را پیدا کرده ام:
"دوست دارم با همان احوالی زندگی ام را به پایان برسانم که بخاطرشان زندگی را دوست می دارم."