mohammad mokhtari
mohammad mokhtari
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

دروازه

شهری نبود دروزاه ای در وسط شهر با دو نگهبان تنومند مراقبت می شد، نزدیک شدم دیدم چشمانشان سرخ و دستانشان از شدت خشم سیاه شده بود. با اشاره می گفتند نزدیک نشو، پشت سرم را می دیدم که خاطرات گذشته، سر از خاک بیرون آورده اند، راه برگشتی نبود، هوا روشن بود و ابرهای تیره دست در دست هم در حرکت بودند، رعد و برقی قطره های باران را در خاک های سبز جاری می کرد.
تنم خیس و سنگین شده بود، آرام راه می رفتم و از کوله ای که به همراه داشتم غرورم را به دور انداختم کمی سبک تر شدم، دروازه شهر را دیدم که یک نگهبان در آن مانده بود، در گل فرو رفته بودم و زمین را می دیدم که دهن باز کرده و مرا در خود می بلعید، کوله و هر چه  داشتم را رها کردم، خود بودم و تن عریان من که از بدو تولد همراه من بود، نگهبانی نبود ولی هنوز دروازه شهر بسته بود، چیزی نداشتم که آن را رها کنم خودی از من بیش نمانده بود، تنها شده بودم آدمی نمی دیدم، قبل تر ها به نظرم می آمد در اینجا مردمانی بودند، که شکم هایشان را از نفرت و کینه سیر می کردند، و خود را از حسرت زندگی سیراب.
خودم را رها کردم، دروازه شهر را دیدم که به رویم باز می شد، وارد شدم، شهری نبود، آدمیانی در آن بودند که منیتی نداشتند و از هیچ بودند. پشت دروازه را دیدم که خیل عظیمی از مردم پشت آن بودند و من در آنجا جز خود هیچ نمی دیدم.

شهرآدمخود
حسابداری خوندم ادبیات و گل وگیاه رو دوست دارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید