روزی یکبار به مادرت زنگ میزنی که نه حال اون روزش رو بپرسی بلکه غم نامتنهایی شو کم کنی و بزاری روی شانه های خودت.
هروقت به تفریح میروی به فکر او هستی ،در شادی ،میهمانی و ...هیچ جا تورو رها نمیکنه،عادت کردی روزی کمی غم بخوری و ادامه بدی ،مثل یک دیابتی قند غمت میوفته و دوباره تماس...
عادت کرده هر روز یکمی غم روی تو بندازه،بعد از هر شادی،بعد از خندیدن،میهمانی رفتن و...اگر نباشی، روز بعد غم توقع هم بهش اضافه میشه،هیچ روزی بدون این جیره نباید بگذرونه...
هرچه جستجو میکنی در زندگیش میبینی لحظات شاد او حتی از تو هم بیشتر بوده، پس چرا همیشه شاکی تر از توست؟
بدون ترحم سنگ راهم آب میکند،و تو با این حس ترحم مادرت را روز به روز ضعیف تر و خردسال تر میکنی .وقتی جلوی آینه میری که موهای سفیدت خودنمایی میکنه،خط اخمت عمیق تر شده و یک چهره ی افسرده که اصلا نمیشناختیش!
مامان چرا موهات انقدر سفید شده؟
دخترم موهام قشنگ شده وقتی بهشون نگاه میکنم حس میکنم چقدر قوی شدم ،احساس بزرگی میکنم.
مامان ،مامانی موهاشو رنگ میکنه تو چرا نمیکنی؟
دخترم اگر موهامو رنگ کنم سنم رو فراموش میکنم، اینکه مادر تو هستم بزرگ تر تو هستم و اینکه همیشه غم ها تو میتونی به من بگی!
لبخند میزند و من را بغل میکند و می رود.
خوشحالم که این ژن ترحم رو بهش منتقل نکردم ،خوشحالم که میتونه به من نگاه کنه و لبخند بزنه..
من آخرین ژن غم در این نسل را داشتم و خوشحال ترین خواهم بود..