نامه ای به یک دوست ...
سلام
مدتی میشه از احساساتم باهات صحبت نکردم. امروز می خوام اتفاقی رو که دیروز برام افتاده با تو به اشتراک بذارم.
وقتی استرس و فشارهای روزمره زندگی به حد خاصی میرسه که واقعا فریز میشم، تنها چیزی که کمکم می کنه تا از این حالت خلاص بشم، یک پیاده روی طولانی و بی هدف برای چندین ساعته. اولش که شروع می کنم به قدم زدن، بی اختیار با سرعت بیشتری نسبت به قدم زدن معمولی حرکت می کنم. انگار کسی دنبالم کرده یا می خوام جایی برم و دیرم شده. شاید حدود ۱۰ دقیقه اول اینطوری باشه. کم کم سرعتم کم میشه. معمولا بعد از حدود نیم ساعت به سرعت معمولی میرسم. همزمان با کاهش سرعتم، احساس می کنم که استرسم هم کم میشه. بعضی وقتا که بیشتر ادامه میدم، بعد از حدودا یک ساعت، سرعتم خیلی خیلی کم میشه و این کم شدن سرعت باعث میشه دید من به اطرافم بسیار شفاف تر و واضح تر بشه. چیزای بیشتری رو میتونم ببینم و دنیا از نگاه من رنگی تر و قشنگ تر میشه.
دیروز عصر هم مثل خیلی از روزهای پر استرس بود. تصمیم گرفتم بزنم بیرون و بی هدف فقط قدم بزنم. همینطور که در پیاده روی طولانی خودم بودم یه اتفاق متفاوت و جالب برام افتاد. اتفاق که نمیشه گفت، یک تجربه بود. حتی نیم ساعت هم از شروع پیاده روی من نگذشته بود. برای حدود یک دقیقه احساس کردم حرکت زمان کند تر شده و همینطور داره کند تر میشه. اگر بخوام تصویری که در ذهنم شکل گرفته رو به شما منتقل کنم، میشه گفت چیزی مثل پورتال هایی که برای سفر در مکان و زمان در فیلم های علمی تخیلی باز میشه بود. این کند شدن در حدی بود که احساس کردم زمان داره می ایسته و ناگهان خودمو دیدم که وسط پیاده رو وایستادم و سرعت حرکتم به صفر رسیده. ظاهرا از بیرون، زمان در شکل خودش بود و همه ماشینا با سرعت طبیعی حرکت می کردند. البته که زمان سر جاشه. مگه فیلم هندیه؟ و اون فقط نگاه من بود که تغییر کرده بود. شایدم یک توهم بود. ولی فکر نمی کنم اسمشو توهم گذاشتن مناسب باشه. برای مدتی احساس کردم یک درختم. آرزویی که همیشه دوست داشتم تجربه کنم. احساس می کردم نباید حرکت کنم. دقیقا متضاد زمانی که قدم زدن طولانی رو شروع می کنم و بدنم منو وادار به حرکت تند می کنه. قبل از تجربه دیروزم، یک بار هم این تجربه رو داشتم ولی نه به مدت یک دقیقه، بلکه برای چند ثانیه. و البته این تجربه درخت بودن هم برای من تازه بود. اینبار در داخل این حدودا یک دقیقه چیزی در درون خودم پیدا کردم. در این فرصت نسبتا کافی به این فکر کردم که چی می تونه عامل به وجود اومدن این حس و حالت باشه و چطور میتونم اونو استمرار بدم یا دوباره تعمدا تکرارش کنم. چیزی دریافت کردم که برای من خیلی واضح و شفاف بود و شاید به کلمات آوردنش اونقدرها راحت نباشه ولی تمام تلاشم رو می کنم. دریافتم درست بود. چرا که تونستم اون یک دقیقه رو استمرار بدم. و تکرارش کنم. الان که دارم این متن رو می نویسم هم تا حدودی هنوز در همون استیت هستم.
اگر بخوام نتیجه اون مکاشفه رو بگم در یک جمله میشه گفت:
دلیل کند شدن زمان و افزایش آگاهی و حس حضور، پذیرش نیستی خودم بود.
کمی گنگ به نظر میرسه. نه؟ نگران نباش. تلاش خودمو می کنم تا جایی که می تونم کامل بازش کنم.
برای لحظه ای متوجه شدم که من در هر لحظه در یکی از دو تا استیت زیر هستم. البته درست نیست باینری و صفر و یک نگاه کرد. طیفی نگاه کردن بهتره ولی برای انتقال منظورم کمی باینری نگاه کردن بیشتر کمک می کنه. آنچه که منظور من هست، اینه که بخش غالب حضور ما در یکی از دو استیت زیر هست.
استیت اول وضعیتی بوده و هست که شاید بهتره بگم تمام عمرم منهای اون چند ثانیه تجربه رو توش بودم. وقتی خوب به همه ابعاد زندگیم نگاه می کنم، همیشه در تلاش بودم تا بودنم رو اثبات کنم یا ازش دفاع کنم. شاید کمی سخت باشه به وضعیتی غیر از این هم بشه فکر کرد. خوب که فکر کنیم، تمام زندگی یعنی تقلا برای بودن و یا دفاع از اینکه هستیمه. ولی استیت دوم برای من کاملا تازه ست. جایی که میشه بی قضاوت بود به همه چی. جایی که میشه قبول کرد:
من وجود نداشتم، وجود ندارم و وجود نخواهم داشت. و فقط شاهد یک شاهکارم. شاهدی که میتونه بو کنه. شاهدی که میتونه ببینه. شاهدی که میتونه استشمام کنه. شاهدی که لمس می کنه. شاهدی که فکر می کنه. شهود خیلی عجیب و زیباست.
برای نوشتن این متن مجبور شدم در استیت اول باشم. چون تلاش می کنم که باشم. و با بودن دست و پنجه نرم می کنم. دارم چیزی می نویسم. این نوشته چیزیه که می خوام بگم وجود دارم. و این آزار دهنده ست وقتی که میدونی میتونی به نبود خودت اعتراف کنی. از طرفی هم لذت پنهانی درش وجود داره.
خوب که فکر می کنم به نظرم میرسه که همیشه در حال انجام کاری هستم که باشم. مثال یک کشتی بادبانی در ذهنم به وجود میبادکه دارم بادبانش رو کنترل می کنم. حالا اگر بادبانش رو جمع کنم و اجازه بدم باد و امواج دریا اونطور که دوست دارن من رو هدایت کنن و فقط نظاره گر باشم چی؟ اون اعتماد و خودم رو در آغوش کائنات رها کردن، باز هم تلاش برای بودنه؟ احتمالا نه.
میدونم، شاید کلمات اونقدر قدرت نداشته باشن برای انتقال این مطلب. ولی من تلاشم رو کردم برای تو بنویسم. این جریان کائناته و من خودمو درش رها می کنم.
خودخواهی، در استیت دوم وجود نداره. ایثار هم وجود نداره. هیچ چیزی وجود نداره. فقط پذیرش وجود داره.
قطعا من به عنوان یک انسان نمی تونم خیلی توی اون استیت بمونم. ولی وارد اون استیت شدن انقدر قشنگ بود که حس می کنم باید بخشی از زندگی رو اونجا گذروند. اینطوری فکر می کنم تعادلی بین بودن و نبودن پیش میاد که آدم نه به بودن اونقدر میچسبه که زندگی اسیرش کنه و نه نبودن اونو به عمق میبره.
به احتمال زیاد نتونستم منظورمو برسونم ولی تلاشمو کردم حداقل. شاید به دردت بخوره.
به نظر نمیرسه کائنات برنامه هاش همینجوری باشه. در هر پیغامی، درس های پنهان زیادی هست برای هر دومون.