طرح مساله
با شریک زندگیتان به خوبی و خوشی در حال زندگی هستید تا یک روز بر سر مسالهای به ظاهر بی معنی به مشکل برمیخورید. بعد از چندی در مییابید که هر نوع صحبت کردنی، نه تنها از پیچیدگی ایجاد شده کم نمیکند بلکه بیشتر بر آن میافزاید. با بالاتر رفتن تنش، بحث و جدل و شاید ناراحتی و قهرهای کوچک هم اتفاق بیفتند که همه تصاویری آشنا هستند از روزمرگیهای یک رابطه... چنین سناریویی در صورت وجود زمینهی جدیتر میتواند حتی بیشتر هم پیش رود و کار را اصطلاحا به جاهای باریک هم بکشاند... چند ماه پیش بگو مگویی داشتم بر سر فعالیتی که من انجامش را حق خود میدانستم و شریک زندگی، در نگاه اول آن را تلاشی سیستماتیک برای هدف گرفتن بنیان زندگی مشترک!!! بعد از ساعتها صحبت که همیشه با شیبی ملایم به بحث تبدیل میشود، برای پرهیز از پیچیدگیهای بیشتر به گوشه خلوتم در پارک رفتم، زیر سایه درختی که همیشه دوستش دارم نشستم و شروع کردم به تفکر، در حال گوش دادن به ههمهی آدمها و طبیعت... چیزی وجود داشت که باید کشفش میکردم... چرا هر بار چنین میشد؟ چرا گاهی حس میکنم نمیتوانیم به هیچ طریقی حرف هم را بفهمیم، گویی از دو دنیای متفاوتیم... باید مشکل را بیایم، تا آن را نیابم، چطور میتوان حلش کرد؟
الهام هنرمندانه
خسته از این تلاش ذهنی بی حاصل، چشمانم را بستم و تلاش کردم برای یک مراقبه... با هر نفس بیشتر و بیشتر آرام میشدم و کم کم تصویری از رویایی قدیمی به ذهنم میآمد! چیزی که قاعدتا در مراقبه باید انجامش ندهم، به ناگاه بسیار جذاب میشد! در خواب تصویری از دو خدای قدرتمند بود، یکی نمادی از موجودیت مردانه و دیگری نمادی از هویت زنانه. به مانند تمام جفتها با حرارت در هم میپیچیدند، مثل یینگ و یانگ در آن نماد مشهور، با بادی که دنبالهی لباس و موهایشان را تکان میداد... هر دو موجودی جدا و قدرتمند بودند که به شکل شگفت آوری تصویر کلیشان یکی به نظر میرسید... برای یک لحظه متوجه شدم که چه چیزی را هیچگاه نمیدیدم! چرا زودتر متوجه نشده بودم! وقتی دو موجودیت جدا، مفهومی واحد را میسازند، با تصویر مخدوشی از وحدت مواجهیم، ما در حال فریب دادن خودمان با آن تصویر واحدیم حال آنکه آن تصویر حاصل جمع اجزای کوچکتری هم هست! برگشتم به خودمان، دیدم با وجود تمام شباهتهایی که ما را در یک تصویر بینظیر دونفره قرار میدهد، در برخی مسایل ما دو ذهنیتی هستیم که هیچگاه همراستا نمیشوند. سوگیری مثبت من برای دیدن منافع چیزی که دوست دارم در تضاد شدید است با سوگیریهای منفی او در دیدن ضررهای چیزی که دوست ندارد و یا برعکس. جالب اینکه هر دو به یک اندازه احمقانه! میکوشیم دیگری را متقاعد کنیم برای حفظ تصویر دونفره و مخالفت دیگری را به دور از منطق، خرد و رفتار عاقلانهی یک بزرگسال میبینیم.
ریشه های کهن
شعف از این الهام هنرمندانه، زیاد طول نکشید. مشکل را در اساسیترین حالت خودش پیدا کردم، حال راه حل چیست؟ علاقهای به راه حلهایی از جنس مادر پدرهایمان نداشتم که همیشه یکی کوتاه میامد و دیگری همیشه به ساز خودش میرقصید. چندی بعد، یکی خروارها حس از فداکاری قدردانی نشده دارد و دیگری کاخی از زیادهخواهی سیری ناپذیر. در هر دو چیزی به درازای بخشی از عمر، سرکوب میشود و جایی با حرفی، عملی، رفتاری، چنان بیرون میزند که... بگذریم... به دنبال روشی بودم که این مساله را به صورت برد-برد حل کند، اما چیزی پیدا نکردم، نه آن روز زیر آن درخت در پارک و نه تا امروز که مینویسم... صرفا چشمانم بر روی حقیقتی باز شد که شاید کمی زمخت و غیر رمانتیک باشد اما واقعیت دارد.... ما آنقدر دیوانهی تصویر واحد میشویم که یادمان میرود از آن دو خدای جداگانه... چرا چنین رویکردی نا صحیحی به زندگی داریم؟ این باور از کجا میآید؟ به گمانم ما مانند بیشمار زوج دیگر، بی تقصیریم؛ ما با نمونههای بدی از دوست داشتن بزرگ شدیم. هویت جامعه، افسانهها، اسطورهها، فیلمها، همه واقعیتی تحریف شده از عشق را به ما آموختند و همچنان میآموزند. راههایی که در آن همه روزمرگیهای ملال آور زندگی شخصی حذف شده است. ما معصومانه فکر میکنیم حد نهایی عشق، یک روح در دو بدن شدن است، تا ابد بی هیچ مشکلی در کنار هم زیستن، تصویری از نیمهای گمشده که میتواند هر روزِ زندگی، جهانی پر عشق و تفاهم نصیمان کند. کوچکترین تجربه اصطکاک در رابطه، ما را به جای تفکر در حل مشکل، به کیفیت انتخاب شریک زندگیمان معطوف میکند.تصویر عشقِ راستین در ذهنمان مخدوش شده است! میتوانید حجم عظیم مشکلاتی که چنین تفکری در زندگی ها ایجاد کرده است را برای یک لحظه تصور کنید!
راه حل اکنون...
خب چون ما اساسا در دنیای مدرن، انسانی مدرنیم، میتوانیم بر همگیشان لعنت بفرستیم و ساز خودمان را بزنیم! الان هر دوی ما پذیرفتهایم اگر در کلیات زندگی دیدگاهی مشترک داریم، باید بپذیریم تفاوتهایی در جزئیات، اجتناب ناپذیرند.
ما نمیتوانیم و اصلا نباید در همه چیز مثل هم باشیم، مثل هم فکر کنیم و مثل هم رفتار کنیم. ما دو انسانِ مجزاییم با شخصیتها، علایق، جهانبینیها و تجربههایی متفاوت که فقط بخشی از زندگیشان را با هم به اشتراک گذاشتهاند، چیزی که من آن را "همخانه حرفهای" مینامم.
از وقتی هر دو چنین حقی برای دیگری به رسمیت شناختیم، زندگی شکل سادهتری به خودش گرفته است. مختارم بر ادامه کاری که دوست دارم با احترام به اینکه از او هم انتظار تایید نداشته باشم. و همچنین بی رسمیت بشناسم حق او در پی گیری کارهایی که شاید در نگاه اول مورد پسند من نباشند. قبول دارم ایده طوری است انگار جایی میلنگد، شاید خیلی بدوی و ساده، اما به طرز عجیبی درست کار میکند! هر چه بزرگتر میشوم، بیشتر میخوانم، میبینم و تجربه میکنم، روابط را از معنای عشق در مرزهای رمانتیک و ایده آل داستانها، به زندگی روزمره انسانها نزدیکتر میکنم. انتظارهایی که همیشه ایجاد میشوند برای برآورده نشدن، لاجرم خود تولید تورم میکنند...
اگر هنوز شک دارید، حاضرید شرط ببندیم؟ که گر مجنون به لیلی میرسید، مجنون هم روزی برای تفکر در مشکلات زندگی دونفره، باید پای درختی مینشست که رومئو و دیگران، چند وقت قبل از پایش بلند شده بودند...