به نام خدا
از چه حرف می زنیم ؟
( داستانی بر اساس شخصیت زری)
1349 . تهران . خیابان های مرکزی شهر . زری بی تاب است . چند روز پیش شمع 12 سالگی اش خاموش شده بود و او حالا میان انبوه تجمع کنندگان خیابان درگیر مانده است . زری دوست دارد رها شود اما نه نشانی از مادر می بیند و نه می داند راه خانه از کجا طی می شد . صدای بلند داد و فریاد مردان وزنان آن چنان در هم تنیده می شود که او خود را در گرداب سرزمین هیولاها می بیند . کاری که نمی تواند را با تمام نیرو انجام می دهد . جیغ.
با حالتی وحشت کرده و صورتی خیس آب از کابوس همیشگی اش می پرد . قصد دارد بلند شود و فریاد کند . کمک بخواهد و ادعا های تمام زندگی اش را بازگو کند اما او نایی برای حرکت در پاهایش ندارد. هیچ کس فکر نمی کرد یک دختر فریبا ، با تمام بازیگوشی هایش حالا اینجا روی یک چرخ بنشیند و تنها در سکوت گریه کند . همه یادشان هست زری چطور در غم فقدان پسردوست داشتنی اش بیمار شد .مرد و باز زنده ماند . اما می پرسند چرا می نشینی و سکوت می کنی ؟
غزال این ور و آن ور می رود و در هم حال چشمان زری را می پاید . این روزها که می گذرد زری و دخترش غزال پا به پای هم پیر و پیرترمی شوند . ادریس هنوز پس از جدایی تلخش از غزال به دنبال راهی برای تصاحب قلب اوست . شاید روزی 10 بار پشت تلفن می ماند و صدای ضبط شده اش را به گوش غزال می رساند . زری با تمام بی زبانی اش می داند بهتر است غزال یکبار دیگر خودش را به جان ادریس بیاندازد . او می داند این شاید یک جرقه ی ناگهانی زیر کولاک برف زمستان باشد . شاید این آتش عشق نافرجام، زمین زندگی غزال و او را گرم تر ازاکنون کند . غزال باور ندارد . سکوتش شبیه زری شده است . اما صدای ادریس از بن بست پشت تلفن به جانش زخم می کشد
بعد از دست دادن تورج همه فکر می کردند فرشید برای مادرش زری باقی می ماند . می شود نقل و نبات زندگی تلخ او . فرشید هم همین گونه فکر می کرد . سخت بود زندگی کردن با زری ، با مادری که هیچ وقت زنده نمی شد . فرشید این را خوب می دانست . شاید این فرشید بود که شبها زیر سقف آسمان آرزو می کرد کاش هیچ وقت ایرجی وجود نداشت .
المیرا خوشحال است ؛ بیشتر از آنچه زری گمان می کند . دختر بزرگ زری وقتی روی برف راه می رود همه ی خنده های زری را می بیند . سالها پیش می خندید و المیرا در سرمای برف امسال کف خیابان های نروژ یاد ذوق مادر جوان دیروز خودش را حس می کند . دیدن پیروز تنها نوه ی زری و ایرج تنها امید آینده ی المیراست . شاید او میخواهد با پیروز زندگی جماعتی را به گل برساند .
بوی تند سیگار در هوای اتاق و شیشه های شکسته ی ماءالشعیر روی فرش یعنی ایرج به خانه برگشته است . زری ایرج را دوست داشت . دارد و خواهد داشت . اما شاید 12 سالگی آرزوی ازدواج با او برایش چندان قابل هضم نبود .
زری در دود و طوفانی از شلوغی های خیابان به دنبال مادرش می گردد . چیزی نمی گذرد که مطمئن از ندیدن می شود . چشم به چشم کوچه دارد و می خواهد دری باز شود . دری به خانه ای هرچند دور . این انتظاری معمولی برای 12 سالگی زری است .پرسه زن می رود . پیش خودش خیال می کند شاید همان حوالی پسری را دیده است . پسری که آشنا تر از دیگران برای اوست . کجایی پسر ؟ زری دیگر در و دروازه نمی بیند ؛ دلش هم دیدنی ها نمی خواهد . شاید زری گریه بکند . شاید اشک بریزد و شاید نامی را صدا بزند که نداند کجا آن را شنیده است . تورج .