تمساح
علی در میان همه اسباب بازی هایش یک تمساح پلاستیکی را دوست دارد . این هدیه ی تنها دایی اوست . او هیچ وقت دایی اش را ندیده است . علی دوست دارد روزی او را ببیند و از دایی بابت هدیه اش تشکر کند . مادر علی می گوید دایی همیشه در سفر است و نباید هیچ وقت منتظرش باشیم . علی هر شب در تخت خواب در خیالش با دایی همراه می شود و با او به کارهای عجیب و غریبی دست می زند . او می داند نباید حرف مادر را اشتباه بداند ولی واقعا او منتظر دایی است . روزی از روز ها علی از جلوی در خانه صدای دعوا می شنود . به کنار پنجره می رود و می بیند مردی درشت هیکل با سر وصورت زخمی و یک سبیل بزرگ با مادر در حال مشاجره است . علی می خواهد برای به کمک مادر برود اما تمساح پلاستیکی در پایش فرو می رود و او نقش بر زمین می شود . مادر با صدای گریه ی علی به سراغش می آید . مرد هیکلی هم وارد خانه می شود . این اولین باری است که مردی ناشناس وارد خانه شان می شود . او آن روز در کنار آنها می ماند و غذا و چای و شیرینی می خورد. مرد ناشناس علی را دوست دارد و مدام او را بوسه می زند و بغل می کند. شب وقتی پدر علی به خانه آید علی خبر آمدن مرد ناشناس را به پدر می دهد . پدر با مادر شروع به دعوا می کند . پدر حرفش این است به مادر که « چرا گذاشتی تمساح باز پا تو این خونه بذاره من نمی خوام علی با تمساح رفت و آمد داشته باشه » . اون شب علی فکر می کند چرا اسم آن مرد تمساح است درست مثل بهترین اسباب بازی او .