
به نام خدا
پنج داستانک کوتاه کوتاه کوتاه
به خاطر هویج . یک روز در میان دکترش گفته بود غذایت هویج باشد و بس . از قضا آن ماه و سال و تاریخ هویج به قدری نایاب شد که قیمتش به فلک می کشید . او هم وامانده شده بود که چه کند . یا باید قید سلامتی اش را می زد یا قید پس انداز اندک روز مبادایش را . تصمیم گرفت میانه روی کند و در مصرف هویج خالی خالی هم صرفه جویی کند . بالاخره هویج کاملا نایاب شد اما او باید هویج می خورد حتما ! او اکنون صبر می کرد قرص و آمپول هویج به بازار عرضه و تولید بیاید به امید اینکه هم تا آن موقع سالم بماند هم هزینه داروها از مانده پس اندازه او بالاتر نباشد .
ستاره اش را هر شب دنبال می کرد . دلش می خواست به هر کس می بیند ستاره اش را نشان بدهد . می ترسید روزی هوای شهر خراب شود و ستاره ها دیگر پیدا نباشند و او هم ستاره اش را گم کند . اما امیدش را تا آن شب سخت نگه داشت . شب بود و صداهای مهیبی همه جا را فرا گرفته بود . جیغ و فریاد از دور و نزدیک پیدا و پنهان بلند بود . او ستاره اش را می خواست و هنوز هم به فکر ستاره اش در آسمان بود اما غافل از اینکه روی زمین زمینگیر شده است .
پاگنده به شهر ما آمد . ما هم مثل همه مردم ثبت نام کرده بودیم تا پاگنده یک شب به خانه ما جهت صرف شام بیاید و ما هم در خدمت او باشیم و از حضورش مستفیض شویم . از قضا و از روی خوش اقبالی ما قرعه زود تر از آنچه فکر می کردیم به ما افتاد . راستش زیاد خوشحال هم نشدیم چرا که برای استقبال از پاگنده هنوز آماده نبودیم . اما پاگنده داشت می آمد و نمی شد کاریش کرد . نه آذوقه مناسب پذیرایی از او را داشتیم و نه حتی جای مناسبی برای قرار گرفتن پاهای بزرگ او در خانه یمان . داشتم فکر می کردم چطور می توانیم در این یک روزه مشکلات را حل کنیم که خبر آمد پاگنده را چشم گنده در شهر پیدا کرده و با هم درگیر شده اند و در نهایت پاگنده توسط چشم گنده خورده شده است . اینجا بود که ما از اینکه محبوب مان مرده است خدا را شکر کردیم !
جانشین کدخدا انتخاب شد . عقاب بال نارنجی جانشین کدخدا شده بود و حالا که به ریاست رسیده بود فقط زور نمی گفت او همه اش مهربانی و لطف و ظرافت بود . این همه ما را عصبانی می کرد که چرا رفتار بال نارنجی درست و حسابی نیست چرا که ما عادت به زور و ظلم داریم و باید بر سرمان بکوبند تا شب و صبحمان گذران کند . خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم ترتیب یک کودتا را بدهیم و دست آخر دادیم . الان هم راضی هستیم از وقتی که موش کوچولوی سیاه ۲سر کار آمده همه چیز به حالت عادی برگشته است .
سراغ من را نگرفت و می خواست برود . سراغ من را نگرفت و رفت . من هیچ به او نگفتم و خواستم برود و او هم رفت . تازه شده بودیم مثل هم . اما او نامه می داد تلفن می زد می گفت می خواهد برگردد می گفت می خواهد به من برگردد اما من نمی خواستم این تنها نقطه مشترکی که یافته بودیم اینکه هر دویمان رها کردیم و رفتیم را از دست بدهیم پس به او و درخواست جواب رد دادم .
با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷