ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی کلهر
مرتضی کلهردفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

داستانکی ۶




به نام خدا

پنج داستانک کوتاه کوتاه کوتاه



  • پایان قشنگ

پایان های قشنگ می نوشت و نامه هایش را به آدرس های مختلف پست می کرد . روزنامه های صبح را می خرید و به آدرس های تجاری اداری که تبلیغ داده بودند نامه هایش را پست می کرد . می دانست دیوانگی است می دانست نباید این کارها را بکند می دانست دست آخر کسی جایی اتفاقی خواهد افتاد اما گوش به گوش دروازه می کرد . اما سالها گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد او که از کارش و امر محتملی که در نظر داشت سرخورده شده بود دیگر ننوشت اما به یکباره ده ها نامه آمد که چرا خبری از تو نیست .


  • ساعت ۹

رستگاری را صدا زدم در کوچه. او جوابم را داد و گفت می آیم اما سر ساعت نه . من با خودم گفتم پس ساعت نه که رفتم آشغال های را در سطل های زباله بگذارم رستگاری را هم می بینم . شب شد بالاخره . ساعت نه شد بالاخره . من آماده شدم و با اینکه زباله ای نداشتیم اما یک کیسه خالی را باد کردم و گره زدم تا به سمت سطل آشغال دست خالی نروم . ساعت نه گذشت اما رستگاری نیامد . ساعت ده شد نیامد . من هم چنان پا به قدم و استوار مانده بودم تا رستگاری را ببینم اما نیامد . دست آخر داشتم نا امید می شدم و ساعت یازده شب شده بود که از دور دیدم یک خیابان گرد در حال جارو کردن خیابان به این سمت است . دویدم سویش . با تعجب دیدم رستگاریست. گفتم چرا اینجا و اینطوری ؟ گفت نمی دانم و نمی خواهم بدانم !


  • دودکش

دودکش خانه اش را زغالی کرد . همیشه با رنگ زغالی دودکش های خانه ها را رنگ می کرد. او مسئول این شده بود که برای خانه های نقاشی هایی که دودکش ندارند این قسمت خانه را نقاشی کند . وقتی بچه ها به زنگ تفریح می رفتند . او شروع می کرد ببیند کدام خانه ها دودکش ندارند تا آنها را کامل کند. بعد هم همه را با رنگ زغالی می پوشاند . تا بخار و دود بالای هر کدام را هم می کشید و کامل می کرد دیگر زنگ کلاس خورده بود .


  • آجر

آجری گذاشت بر روی بام خانه و گفت این قرار ما همین جا همین تاریخ اما ده سال بعد . ما گفتیم آمدیم آجر ده سال بعد این جا نبود آمدیم در این ده سال باران آمد باد و طوفان شد اصلاخدایی نکرده زلزله آمد دیگر سنگ روی سنگ نمی ماند چه برسد به این نشان و این آجر . اما او گفت ما مطمئن هستم این آجر تا ده سال بعد همین جا همین طور می ماند اما آن چیزی که من از آن مطمئن نیستم این است که شماها تا ده سال بعد همین آدم های امروزی باقی بمانید.


  • فنا

میدان پر بود از انبوه ماشین های به فنا رفته . هیچ کس نمی دانست چرا کسی به سراغ این ها نیامده و نمی آید. شاید چون به فنا رفته اند و دیگر قابل استفاده نیستند. اما ما دقیقا یک ماشین به فنا رفته برای کارهایمان می خواستیم . البته فکر می کردیم که این ماشین قابل استفاده برای ما حتما خواهد شد . پس به میدان رفتیم . انتخاب سخت بود. آن هم از میان زیادی ماشین ها . می گفتند هر کدام صاحبی دارد اما ما می دانستیم کسی سراغی از آنها نمی گیرد. بالاخره یکی انتخاب کردیم و با خودمان آوردیم . یک ماشین به فنا رفته که تا امروز مورد استفاده ماست و ما توانستیم با کمک آن و برنامه ریزی هایمان تعداد افراد زیادی را به فنا بدهیم !


با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷

داستانکنویسندگینوشتنتمرین نویسندگیکوتاه
۳
۰
مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید