
کاغذ را بر عکس بر روی زمین گذاشت و گفت این آن ور ماجراست . پرسیدم پس خود ور ماجرا چیست گفت بیا ببین ور ماجرا سفید است ! بله دو طرف کاغذ سفید بود . گفتم ما را با این حرکتت ضایع کردی که !؟ گفت نه دیگه در کاغذ سفید من پیچش مو می بینم و توی آدمی هیچ نمی بینی ! عصبی ام کرد حرفش گفتم خوب حالا چکار کنم ؟ گفت الان مثل آدم حسابی ها دو تا نوشابه از دخلت برایم بیاور و بازوشون کن تا بگم که نقشه ای که دارم چیست تا بگم همه چیز در این دست من قرار دارد و باید به من اعتماد کامل کنی که به هدفمون برسیم . من گفتم قبول رفتم یک شیشه نوشابه خالی آوردم و محکم کوبیدم بر سر او....
روزی روزگاری مردی جامه ی عمل پوشید . مرد دیگری جامه عمل در آورد . داستان شد که آن روز چه روزی است که یکی می پوشد و دیگری در می آورد . ماجرا را سمت قضاییه بردند برای پیگیری امور . برای اینکه ببینند آن عمل و عملیات به چه نحو است . قضاییه و امورش همه جوانب را باید بررسی می کرد پس از دو مرد مختلف الکار دعوت به هم نشینی در دادرسی کرد . رئيس امور همه چیز را که بررسی نمود از جمله حیات و کیفیت ِ نشست و برخواست دو مرد پس دیگر تصمیم نهایی را گرفت تا حکم را جاری کند . یکساعت رئيس وقت خواست تا ناهار و نمازی بزند و بعدش همه دوباره جمع شوند . از قضا در همین یک ساعت رییس الامور سکته کرد و بمرد و تا همین امروز کس نفهمید آن روز ِ روز زمان عمل بود تا غیرالعمل .
دوچرخه سوار همیشه می دانست تنهایی سوار ترک شود بهتر است . اما آن روز رزا می خواست دوچرخه سواری کند .حسابی گیر داده بود .او هم می دانست رزا اهل بلد نیست . پس دست آخر دوچرخه را رکاب کرد و دو تایی با رزا هم ولایتی اش سوار شدند . آن روز بارانی آفتابی بود . اصلا آن روز همه چیز نصفه نصفه بود . رزا کمی که سواری کرد خواست او دوچرخه را براند و باز اصرار و اصرار. بالاخره هم آن دو آن روز تصادف کردند. رزا خونی شد و مرد در جا . اما دوچرخه سوار که خونی هم شده بود زنده ماند . او حس کرد واقعا اینکه همیشه می دانسته باید تنهایی ترک دوچرخه بنشیند واقعیت داشته است .
جناب فریبرز در دروغ های پیاپی به ما گفت همه چیز خوب است و همین شد که ما پیگیر احوالات و جویای حالات ایشان نشدیم . پس ما تقصیر نداریم . لطفا جواب ما را بدهید و بگویید الان جناب فریبرز خوب هستند یا خیر ؟! اصلا چکار می کنند ؟ می خواهند ما را ببینند ؟ مشتاق دیدار ما هستند ؟ جویای احوال ما می شوند ؟ ما که خیلی مشتاق دیدار ایشان هستیم و این دوری بد جوری آزار اعصابمان است .
خب لطفا با خبری خوب ما را خوشحال نمایید با سپاس .
سلام . جناب فریبرز یکسال پیش مرد !
هتل شلوغ بود . داستان همین بود . روز های سرد سال بود و زمستان . مرد در انتهای شب و در روز ی که پر بود از انبوهی مزاحمت های دیگران بود می خواست شبی را به تنهایی به سر کند و به همین خاطر به هتلی در انتهای شهر آمده بود . هتل در انبوه جمعیتی که برای استقبال از ستاره تازه تاسیس موسیقی خاصی آمده بودند قرق شده بود . مرد می خواست یک اتاق بگیرد و در این انبوهی خودش را گم کند . مرد از پس شلوغی موفق نبود و در سردرگمی مزاحمتها سخت سردرگریبان شد . او به گوشه ی هتل رفت و در خود گم شد . زن که همسر مرد بود بعد ها به دنبال مردش آمد . زن همه جا را گشت جز گوشه ی هتل شلوغ .
بالاخره شلوغی های هتل روزی تمام می گشت و باز گوشه هتل روشن و پیدا می شد ولی شاید تا آن روز جسد مرد خسته هم دیگر آنجا نمانده باشد .