
۱.
شاپرک در گلستان در گذار بود. نمی دانستند مقصودش از گشت در گلستان تازه تاسیس چیست.عابران می گذشتند از حضورش و گاهی عده ای خیال داشتند سمتش رفته و دستگیرش کنند و آن را به حیوان خانگی بگیرند اما خوشوقتانه حضور شاپرک بی پرده دری رو به اتمام گلستان رفت.
۲.
دو نفر بودند و یکی می خواست باشد. یکی که از حضورش چه دلخواه و چه ناگاه بی خبر بود. اما خودش می خواست باشد پس آمدنی شد. آن یکی نوزادی و فرزندی برای آن دو نام گرفت. حالا خانواده ی سه نفری داشتند و داستان شروع و پایان گرفت.
۳.
راه آب خوب سراغ نداری ؟
چرا دارم ! برای چی می خوای ؟
برای اینکه بروم یکهو بدزدمش !
من هم پایه ام اصلا می خوای یه راه آب چه کار !
رازه اما می گم بهت می خوام سنگ هامو بذارم تو مسیرش به مرور خرد بشن !
۴.
رسول فارسی انشا می نوشت اما ترکی می خواند . معلمان او را برای این کار نه تشویق می کردند و نه تنبیه . اما رفتگر محله که پدرش هم بود همیشه خوشحالی رسول بود . پدر رسول بی سواد بود و پسرش انشا می خواند کیف می کرد .
۵.
فرصت یک روزه تا همه چیز را بگوییم. اینکه یک روز فرصت دارد برای ماندن برای با بقیه بودن. یک روز برای استفاده از زندگی.هیچ کس جرات نکرد جلو برود غیر من. به اتاقش رفتم تا ماجرا را به او بگویم. اما ناگهان دیدم که انگاری او سالهاست مرده است!
۶.
در پاییز همه منتظر باران بودند . یکی دانه می خورد یکی دانه می خرید یکی دانه می کاشت اما همه منتظر بودند . می گفتند بالاخره روزی خواهد آمد باران.اگر نیاید چه؟تکلیف دانه خور و دانه خر و دانه کار چه می شود ؟ تکلیف این همه انتظار ؟
۷.
چرا جواب ندادی و او را کشتی؟ بی دلیل کشتی! بدون منطق و اساس ، بدون هیاهو! فکر هم کردی هیچ کس نمی فهمد ! اما در نهایت من و آنها فهمیدیم! منطقا و انصافا هم باید این طور می شد! اما چرا پاسخ دوستت دارمش را ندادی و کشتیش؟
۸.
یک روز کسی در آرزوی بادکنک سبز اندیشه اش راه سیر می کرد. می خواست بداند آیا در ذهن خود بادکنک سبز دارد؟ همه جا را گشت تا اینکه دست آخر بی جواب خسته شد. در صندلی لهستانی ذهنش آرام گرفت که ناگهان دید خودش یک بادکنک سبز شده است!
۹.
راه ها به دوست ختم می شد. دوست راه ها را با قیچی برید و ماندیم بی آنکه باور کرده باشیم چه بر سرمان از بلا آمده ، شدیم بی دوست! سپس گذشت و گذشتند تا بالاخره راه ها ساختیم به امید اینکه شاید روزی راه جدیدی به دوست برسد!
۱۰ .
کفترچاهی اهلی شده به دنبال کبوترها می گشت. با آنها می خواست حرف های دم گوشی بزند. دانه های دو نفره بخورند. آنها گفتند وحشی هستی و ما گونه به گونه ی تو نمی گذاریم . کفتر چاهی خلاف گفته ی آنها را ثابت کرد اما کسی بدهکار رفتارهایش نبود

۱۱ .
آسان سازی زندگی اش با کلام مشاور پیتزافروش شکل گرفت . او همه چیزش را داد و حال خوب از مشاور گرفت .حالا پیتزا می خورد در سه وعده حتی برای صبحانه. اما حالا راضی از زندگی اش بود و می اندیشید به روزی که نان پیتزا فروش تمام شود.
۱۲.
اُکسل همه جا بود . در کوچه در خیابان های بی کوچه و در انتهای راه های بی راه ور. اما نمی دانستیم این همه جایی اش به چه نامی تمام می شود . همه می گفتیمش اکسل. سالها می گفتیم اکسل. اما در طول طویل زمان نامش را فهمیدیم.
۱۳.
ساختمان در حال ریزش بود ولی هیچ کس دلش نمی خواست در آن ساکن باشد. رييس شهر پیشنهاد داد برای مرگ راحت و زندگی راحت ترتان می توانید ساکن شوید. هیچ کس قبول نکرد. ساختمان در نهایت فرو ریخت و همه بی ساکنان در زندگی سخت خود ادامه دار شدند.
۱۴.
بازتاب عروسک در آینه آن چیزی که می خواست نبود. عصبی شد، کمی هم خندید.با این حال دوباره نگاه کرد دید خوب بازیچه یک تاریخ مدت دار در دست کودکان یک نسل بوده است.دلش برای خودش سوخت.خواست یکهو آینه را بشکند اما دید بهتر است دل عروسکی اش را بشکند
۱۵.
انگشتر خاتمش را دوست نداشت پس هدیه اش می دهد . حالا به چه کسی؟! به بدترین مسافر شهر و می گوید تو رو خدا از شهر ما راز و نیاز درست و حسابی به آبادی خودتان ببری . بیچاره نمی داند آن طرف خودش مشق کرده است دنیاها را
۱۶.
پادشاهی روز هابه سان راحت ترین کاری که می خواست انجام برساند در دستانش بود. شر مطلق و خوب مطلق ماجرایش را داده بود رفته بودند تفریح . حاشیه ها را به کودکانه ترین قصه ها داده بود . و خودش می دانست نتیجه آنچه که می خواهد نمی شود!
۱۷.
سالار بستنی ها یک روز به خانه ی آنها رفت. بابایشان خریده بود سالار را. و ایشان خوشحال از همنشینی با او. روزها به تماشای آن از لابلای یخچال کیف می کردند و دلشان نمی آمد بخورندش. تا اینکه مهمان ناخوانده آمد و سالار بستنی ها وعده پذیرایی او شد
۱۸.
ماه کامل در آغاز سال در آسمان بود. همه می دانستند چه کسی راست گفته است و چه کسی دروغ. ماه به برای همه می تابید. آغاز سال بود و شب و تاریکی و نور ماه و البته راست ها و دروغ ها به هم نشینی هم عادت کرده بودند
۱۹.
فاصله های زری و پری بعد از مرگ علی زیاد شد. زری راضی و پری هم راضی از این قضا و قدر بودند. علی این وسط ناراحتشان بود و تلاش آشتی پذیری می کرد.جنگ شد، آتش بس شد، صبح شد، جنگ شد اما در نهایت فاصله هم فاصله ماند .
۲۰.
مرد برای همسرش گل فرستاد و خودش را پشت داستان پنهان کرد.می خواست غافلگیرانه کار کرده باشد. گل به دست زن رسید . خوشحال شد . منتظر مرد شد که بیاید اما مرد راه پیدا شدن و بیرون آمدن از داستان را گم کرد. حالا مرد خودش غافلگیر شده بود!

۲۱.
بر روی کاغذ نوشت لطفا مزاحم نشویم و کاغذ را با چسب به روی دیوار اتاقک واقع شده وسط جنگل چسباند. می خواست واقعا تنهایی را اتاقک تجربه کند! پس دست هایش را شست و از اتاقک بیرون آمد ، دربش را بست و خودش هم آن را تنها گذاشت.
۲۲.
علی و نیما و شعبان و پرویز و مریم و محدوده گمشده ی بینشان! همه برای کوچه ی این خیابان شلوغ بودند . همه می خواستند یک روز در کوچه شان عروسی شود. می خواستند شادی را مهمان دل هایشان داشته باشند که ناگهان خورشید گرفت و دیگر طلوع نشد
۲۳.
مشغول پیاده روی سمت محل کار بود. کسی در خیابانها در روز تعطیل نبود .ماشین ،آدم و گربه نبود . آسمان پاک بود.داشت راه می رفت که مردی به او خورد و با هم آشنا شدند. مرد دزد پیاده روی اش شد و بقیه راه را با ماشین مرد رفتند
۲۴.
لطفا اینجا لطفا نگویید. سکوت را در حد همین کلمه هم رعایت کنید. دکتر ما آرامش لازم دارد. آرامشی زیادتر از آنچه به آن می اندیشید. او می خواهد دِماغ ها را درست کند. دماغ ها را زیبا می برد و زیبا می کارد. او یک دماغ همه خاورمیانه است.
۲۵.
خاتون رفت. مرد سیگاری روشن کرد. فکر کرد زن الان کجاست اصلا کجا دارد برود کی را دارد برود نکند کسی را دارد. غرق خود بود که از توتون سیگار سوخت. با سردرگمی لباس پوشید تا بیرون برود. در را باز کرد که دید خاتون با یک بسته پودر آنجاست