مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

ماجرای گمشده ( داستانک )


به نام خدا

ماجرای گمشده

مردی مسن در حالی که عصای چوبی اش را در آغوش دارد به سمت چشمان زن خیره می شود . زن تنهاست و تنهایی بر نیمکت پلاستیکی پارک نشسته است .مرد در کنار زن ارام می نشیند . پسرکی با سر و صورت کثیف به سمت نیمکت می آید . شیرینی تعارف می کند . زن با دست راست بر می دارد . مرد متوجه پسرک می شود . انگار پسر را از قبل می شناسد . پسر با دیدن چشمان غضب آلود مرد پا به فرار می گذارد . مرد مدعی است این بچه ها با پخش شیرینی در پارک مردم را به پرداخت عیدی مجبور می کند . زن لبخند به لب دارد . از داخل کیفش یک بسته بیرون می آورد . پر از نقل های ریز مرواریدگون . مرد بر می دارد . تشکر می کند و در دهانش دانه های نقل حل می کند . برای همه ی مردم و البته مرد روی نیمکت دیدن این زن با یک دست عجیب است . زن قطع دستش را مادر زادی نمی داند . او همیشه می گوید دستش با تبر روزگار به جفا و بدون حکم و دادگاهی بریده شده است . برای مرد که دهان به نقل زن باز کرده است باور این ادعای زن قابل قبول تر از دیگران می شود . مرد همیشه روی این نیمکت روبروی قنادی آن طرف خیابان می نشیند . او باور دارد بالاخره زنی از در ورودی قنادی بیرون می آید و در حالی که پاکت شیرینی به دست دارد به سمت او می آید و او همان شب با آن زن در یک مراسم خودمانی ازدواجی بزرگ صورت می دهد . زن روی نیمکت می خندد . این خرافه است . اما زن روی نیمکت استاد حرف زدن و خم و راست کردن عقده های ذهنی و روانی است . او به تحصیلات اکادمیکش در دانشگاه اشاره می کند . مرد می داند این زن روی نیمکت بیشتر یک همسر خوب است تا یک مشاور خوب برای او . مرد با اینکه شیرینی در دستان زن روی نیمکت نمی بیند اما با دانه های نقل گمان دارد به زن رویایی اش رسیده است . مرد به زن پیشنهاد ازدواج می دهد . او می گوید از خودش خانه دارد . برادرش ویلایی در شمال ساخته است و قرار است همین روزها از طرف اداره ای که از آن بازنشسته شده است به صورت اقساطی یک دستگاه ماشین تولید داخل به او اهدا شود . زن لبخند نمی زند چرا که خنده اش صدادار شده است . باور نمی کند یک مرد میانسال روی نیمکت پارکی در جنب خیابان اصلی شهر از او خواستگاری کند . آقای محترم من شوهر کرده ام . ولی من حلقه به دستتان ندیدم . زن به دستی که نیست اشاره دارد . مرد شاکی است و می گوید دلیل نمی شود چون دست چپ ندارید حلقه هم به انگشت نکنید . مرد اصرار دارد که زن راست نمی گوید . او می خواهد زن را خوشبخت کند . می گوید من و تو با هم یک دنیا خوشبختی می سازیم . صدای موبایل زن از کیفش می آید . سلام خوبی ایرج جان . کجایی پس ؟ مرد می خندد و می گوید دروغه . زن از دست مرد روی نیمکت عصبی است .بلند می شود و می رود تا دور شود . مرد مصر است این زن انی است که کائنات برای او انتخاب کرده است پس حتما تنها می تواند همسر او باشد نه کسی دیگر . زن که دور تر از مرد شده است در پشت تلفن موبایلش احوال پسرش فرشید را می پرسد . خیالش راحت است مرد او را ول کرده است . اما واقعا این طور نیست . فرشید از تصمیم پدرش ایرج می گوید . ایرج قصد دارد تنها خواسته ی زری همان زن روی نیمکت را بر آورده کند . زری هر روز منتظر بود تا حکم جدایی از ایرج را بگیرد . منتظر روی نیمکت پارک جنب خیابان اصلی شهر . زری با فرشید حرف می زند که مرد روی نیمکت خودش را به او می رساند . مرد نفس زنان رو به زری می گوید ببین من و تو خیلی خوبیم با هم . من تازه فکر کردم یه بچه از پرورشگاه می گیریم به اسم تورج . خوبه نه ؟ زری می گوید نه خوب نیست . قبل از اینکه بیای یک پسر به اسم تورج داشتم اما حالا دیگه نه تورجی دارم نه خاطره ای از او !


با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷

مرد زنداستانداستانکنویسندگی
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید