Morli
Morli
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

قصه دریا

دریا
خانم رضایی معلم کلاس اول دبستان توحیدی روی
تخته سیاه نوشت د
و گفت د مثل داس، دیگه مثل چی؟
بهروز بغل دستیم گفت: خانم اجازه، مثل دوست.
خانم رضایی همینطور که رو تخته مینوشت دوست،
گفت: آفرین دوست، دیگه مثل چی؟
من که از شدت دستشویی دست چپمو روی مارکی که
مادرم بعد از پاره شدن شلوارم روی زانوم دوخته بود ،
مشت کرده بودم، دست راستمو بلند کردم و گفتم:خانم
اجازه، دستشویی.
ناگهان بچه ها خندیدن و خانم رضایی با گچ چند ضربه
روی تخته زد و گفت: ساکت.
و بعد درست مقابل نیمکت اولی که من و بهروز نشسته
بودیم ایستاد و گفت آفرین دستشویی.
فکر میکنم از نگاه به صورتم خودش فهمیده بود.
همینطور که گچ در دستش بود ،با اشاره به ساعت مچی اش آهسته گفت ،
یک ربع دیگه از کلاس مونده
و لبخندی زد و گفت دیگه مثل چی؟
علی از ته کلاس گفت: خانم اجازه، دریا.
با شنیدن اسم دریا همه چی رو فراموش کردم.
دریا همسایه ی چند کوچه بالاتر ما بود.
کلاس اول بود و او هم در نوبت بعد از ظهر در دبستان
نرگس که انتهای کوچه ی مدرسه ما بود درس میخواند.
اولین بار دریا را در صف شیر کوپنی که صبح ها مقابل
مغازه ی آقا مُحرم تشکیل میشد دیدم.
دختری با سبدی قرمز و دمپایی جلو بسته سبز که از
چادر سفید گلدارش بیرون زده بود، درست سه سبد
جلوتر از من ایستاده بود.
اوایل خجالت میکشیدم حرف بزنم و سعی کردم فاصله
ام رو با دریا کمتر و کمتر کنم، به همین خاطر روبروی
مغازه آقا محرم روی جدول سیمانی منتظر مینشستم.
یه بار به محض دیدن دریا که به سمت مغازه می اومد ،
به سرعت خودمو به صف اضافه کردم و در کمال
ناباوری پشتم دریا نرسید و پیرمردی پشتم ایستاد و
دریا پشت سر پیرمرد در صف ایستاد، صف به کندی
حرکت میکرد و در دل من آشوب بود.
برگشتم و پرسیدم: آقا میخواید برید ، برید
من جاتون رو نگه می دارم، اما نرفت که نرفت.
از اون روز به بعد حواسمو بیشتر جمع کردم، یاد گرفتم
بعد از اینکه دریا به صف اضافه شد، تو صف بایستم.
خاطرم هست اولین جمله ای که بهش گفتم این بود:
کلاس چندمی؟
دریا گفت: کلاس اول و پرسید تو چی؟
گفتم: منم کلاس اولم.
سپس دست راستمو به نشانه ی اندازه گرفتن قد بالا
بردم و دریا سبد رو زمین گذاشت و با دست چپش گره
چادرش را گرفت و دست راستش را آزاد کرد و مقابلم
چشم تو چشم اندازه گرفتیم.
دستان دریا بخاطر رو پنجه ایستادن به دستانم میخورد
و آسمان را لمس میکرد، اما من در دریای آبی چشمان
دریا، هی غرق میشدم و هی غرق میشدم.
با صدای زنگ مدرسه افتادم تو خشکی اما خیس بودم،
نگاه کردم دیدم رنگ شلوارم عوض شده ،دقت که کردم متوجه شدم خیسِ خیس شدم.
بلافاصله کیفمو روی پاهام گذاشتم، صبر کردم همه از
کلاس و مدرسه خارج بشن، بیشتر از نگاه همکلاسی ها
و بچه ها از دریا می ترسیدم، اون نباید منو تو این
وضع میدید، مخصوصا این که مسیر برگشت به
خونمون یکیه.
به سختی تمام خودمو به خونه رسوندم و مادرم گوشمو پیچوند و با همون حالت یعنی گردنی کج به سمت شانه
چپ وارد حمام شدم، بعد از حمام خوابم برد.
با صدای تلوزیون از خواب بیدار شدم ، پدرم با مداد و
کوپن مقابل تلوزیون منتظر اخبار ساعت ۹ شب بود.
کمی آنطرف تر مادرم کنار آشپزخانه پشت چرخ خیاطی
ژانومه اش مشغول دوختن پارچه ی اختر خانم، مادر
دریا بود.
پارچه ی عجیبی بود، پارچه ای بزرگ که یک طرفش نایلونی و طرف دیگرش
پارچه ای سفید با گلهای بنفش.
از مادرم پرسیدم اما چیزی دستگیرم نشد.
روزهای شیرین ادامه دار بود تا روزی که طبق معمول
هر جمعه با بهروز می رفتیم دوچرخه سواری، نم نم
باران در حال بارش بود و بهروز گفت: بریم کوچه شیبی
مسابقه بدیم؟
کوچه شیبی همان کوچه دریا اینا بود، منو بهروز شیفته
ی این کوچه بودیم ، بهروز بخاطر شیب مختصری که
کوچه داشت و من بخاطر دریا.
گفتم: بریم.
هردو سر کوچه بالای شیب ایستادیم و منتظر کامیونی
بودیم که در حال بالا اومدن از شیب بود.
کامیون که نزدیک تر شد، خشکم زد، چشمم به پارچه ی
بزرِگ سفیدی با گلهای بنفشی خورد که پشت کامیون
روی اسباب و اثاثیه کشیده شده بود.

پایان

دریاقصهداستانکداستان کوتاهآبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید