ابتدا قسمت اول ماجرای طاهر کوربخت را بخوانید.
هی حواست هست؟ ادامه داستان مرا نگفتی. عاشق شقایق شدم و بعد چه شد؟ گفتی یا نگفتی؟ تو قصه گو نیستی داداش، ول دادی قلمتو! نمی فهمی این کلمه ها چطور زندگی ما آدما رو می سازن. نمی فهمی. اصلا نویسنده نیستی. به خدا چای فروش باید می شدی تو یه دکون ساده تو رشت، یا مثلا گارسون قهوه خونه شاه میزرا تو عهد قجر، یا ماست بندِ کوچه دل فروشها تو کاشان عهد مشروطه... ولی نویسنده نه!
صبر کن آقای ط! گرفتاری های نوع بشر زیاده... اومدم، برو کنار یه دقیقه!
خلاصه آقای ط که برای ساده تر چرخیدن اسمش تو دهن، قرار شد بهش بگیم طاهر کوربخت، دل از سکه سکه جمع کردن و بورس بازی و پی ارتقای شغلی له له زدن کند و تصمیم گرفت به آرزوی بچگیش برسه و یه جهانگرد بشه. البته حالا جهانگردِ جهانگردم نه... خلاصه عین تاپاله نچسبه به زمین خدا و یه مقدار سفر بره.
شقایقم که اومد تو زندگیش، مثل خودش یه آذرماهیِ عشق سفر بود، در واقع جنون سفر داشت(در حد نیاز به بستری)؛ ولی چون در خانواده ای فقیر چشم به جهان گشوده بود، از لوازم سفر، فقط نیتش رو داشت و یه عالمه روز خالی. بله! شقایق خانم به تازگی از سر کار اخراج شده بود که درباره علت اخراجش چیزی نمیگیم و وارد مسائل خصوصی افراد نمیشیم، فقط به همین بسنده کنیم که مدیر اداره ای که توش کار می کرد، انتظار اضافه کاری های دونفره داشت که خب خلاف قانونِ کار و تمام قوانین اخلاقی و انسانی دیگه بود و شقایق گفته بود برو این دام بر مرغی دگر نه و آقای مدیر هم یه استغفراللهی گفته بود و روی یه برگه کاغذ نوشته بود این فرد به علت مفاسد گونه گونی که ازش رنج می بره از این لحظه وقتش آزاده و فرستاده بودش کارگزینی.
لحظه ای که شقایق خانم با پرونده زیربغلش، عصبانی و آشفته از درب اداره کهنه خاکستری هشت طبقه اش در مرکز شهر زده بود بیرون، تنه به تنه شده بود با طاهر کوربخت که داشت می رفت پیش وکیل، دنبال سهم الارثی که پسرعموی پیرش برایش کنار گذاشته بود و حدود 20 میلیون تومانی می شد و به نظر می رسید فرزند پسرعمویش قصد هاپولی کردنش را داشته و فکر نمی کرده طاهر بیفتد دنبالش و البته که کور خوانده بود... خلاصه این دو نفر به هم کوبیده شدند و بلافاصله در یک نگاه شیفته هم شدند و از آنجا که ایده بهتری به ذهن هیچکدامشان نرسید، به بهانه رد و بدل کردن جزوه و امتحان پایان ترم دانشکده، شماره تلفن هم را گرفتند، در حالی که از فارغ التحصیلی هر دو، بیش از ده سال آزگار می گذشت و رشته و دانشکده و دانشگاهشان قرابتی با هم نداشت؛ مجبور بودند، می فهمید؟ مجبور!
ماه اول و دوم به عاشقانگی گذشت و سفرهای چُسکی به اطراف و اکناف تهران و خیالات شاعرانه و هوس های شباب. ماه سوم به بعد، آنها برای هم دو پارتنر ساده بودند، نه بیشتر نه کمتر و خدا می داند که روالش همین است و بنده هایش هم، خصوصا همین دو مورد ما، طاهر و شقایق، به این مسئله واقف و به آن تسلیم بودند و به سرنوشت سُم نمی انداختند که کوش پس چه شد آن عشق افلاطونی و قس علیهذا.
با این حال، شوق سفر، نمک مشترکی بود که هر دو بر خیار ارتباطشان می پاشیدند و به آن دلخوش بودند. روزی هم پای تکرار سریال چوکوروا نشسته بودند که طاهر کوربخت بالاخره ماجرای افتضاح به فاک دادن مبلغ قلمبهای از سرمایه زندگیاش در بورس به تشویق و حمایت دولتمردان دلسوز میهنمان را تعریف کرد و اشک ریخت و گفت که از آن به بعد تصمیم گرفته از خیال خام سرمایه گذاری و دوراندیشی های ابلهانه در این بوم و بر واقع شده در این خطیرِ خاورمیانه دست بردارد و تاجِ بوالهوسی سفر را بر سر باقی مانده عمرش بگذارد.
شقایق که پابهپای طاهر بر تراژدی برباد رفتن پول پارتنر خود در بورس زاریده بود، ناگهان نگاهش پر از ذوق شد و درخشش بشاشت بر لبانش نشست و گفت...
اون نگفت که! من گفتم!
بله بله. دهن تو باز شد... ای مار برینه تو دهنت!
واقعا! گُل گفتی!
طاهر که دامن از کف داده بود، ناگهان نعره زد که بیا دو هفته بریم ترکیه، بریم استانبول. هستی؟
شقایق که همه عمر در حسرت بیرون رفتن از این مرز پرگهر می سوزید و آرزو داشت علاوه بر این، تمام دنیا را هم بگردد، بوس آبداری ...
بگذر از این بخش. ناموسی پاموسی نکن داستان رو. تو شهر ما سر می بُرن بابت این چیزا.
چه شهر بیاعصابی! یه دونه بوسه دیگه... باشه! خلاصه که ارادهشون جفت شد و قمر تقدیرشون به عقربِ تصمیم نشست و قرار مدار گذاشتند برای سفر تفریحی به استانبول. آنها عزم خود را جزم کردند که توری ارزشمند انتخاب کنند و کردند... آقای ط! بگذریم و سریعتر به پایانش برسیم، دلم ریش می شود.
بگذریم آقا. بگذریم. اولش به شنیدن توصیفات سرگرم می شویم، ولی بعد که یادمان می آید چطور شد، دلمان می خواهد گلویتان را بِدَریم یا خودمان را از گوشه ای آویزان کنیم یا شقایق را شقه شقه کنیم.
آقا بیماری است دیگه. دست خود آدم که نیست.
خب نمی شد زودتر به ما واکسن بزنند که اپیدمی شل کند و دست از سرمان بردارد؟ یا نمی شد حالا که با تاخیر می زنند، حداقل واکسن درست درمانی بزنند که ایمنی درست و حسابی بدهد؟ اصلا این حرفها رو ولش...! حداقل تشویقمان نکنند که پولمان را به شکم نهنگ بورس بریزیم؟
خلاصه کنم که هوا پس است. طاها که تاج بخت را چنان از سرش افکنده اند که کلاهخود را چنگیزیان از سر سربازان دربار خوارزمی در حملات رعدآسای قرن هفتم هجری، 56 میلیون تومان برای تور دو هفته ای لوکس هزینه کرد و دو روز مانده به سفر، شقایقش به ویروس کرونا از نوع دلتا مبتلا شد... واکسن زده بود، ولی کرونای بی پیر به جانش دست یازیده بود.
حوالی ظهر، گوشی موبایلش روی میز اتاق کارش در بانک لرزید. برداشت و پیام شقایق را خواند: عشقم، عزیزم، یک دنیا شرمندتم... میدونم خیلی برای این سفر خرج کردی و میدونم و میدونی که هر دومون منتظر این سفر بودیم، اما چه کنم؟ دیدی که واکسن هم زدم، اما واکسن فقط جلوی مرگ رو میگیره، خودت می دونی...
طاها پاسخ داد: کاش جلوی مرگت را نمی گرفت! اینطوری دلم خنک می شد اقلا. الان به زور هواپیما رو کنسل کردم، اونم با جریمه کنسل شد. ولی هتلمون رو کنسل نمیکنه. برو ولم کن بابا! ریدم به این زندگی!
منتظر پاسخ شقایق نشد که بلافاصله پاسخ داد «ریدم سر قبرت گوزو» و گوشی موبایل را از پنجره به بیرون پرت کرد. دلش می خواست این رویکرد جدیدش به زندگی، جواب بدهد. این که دست از پول جمع کردن برداشته و به تپش های قلبش، به ندای کوفتی درونش توجه کرده، باید قاعدتا نقطه عطفی در زندگی به گِل نشسته اش می شد، اما نشد. طاهر فکر کرد شاید خاصیت خاورمیانه این باشد. کمی گریه کرد. بعد بیشتر گریه کرد. بعد بیشترتر گریه کرد... تا این که علیرضا از پرسنل حفاظت بانک در اتاق را زد و آشفته گفت: شما موبایلتون رو پرت کردید پایین؟
طاهر سر بالا کرد و گفت آره! چطور؟، و تازه متوجه خون روی پیراهن سفید علیرضا شد.
علیرضا در حالی که به نظر می رسید به دریدن گلوی طاهر یا کوبیدن مشت توی سرش بی رغبت نیست، پرسید معمولا چه وقتایی این کارو می کنید؟
طاهر هم که خون خونش را می خورد، پاسخ داد معمولا وقتی که تمام سرمایه م که با ده پونزده سال عین خر کار کردن توی بورس به دست آوردم به فنا میره و بعد وقتی تصمیم گرفتم به شخم بگیرم دنیا رو و پولمو بدم برم سفر، پارتنرم دو روز مونده به سفر کرونا میگیره و ریده میشه توش و نصف پولی که برا هتل و بلیط دادم از دست میره... این طور مواقع ممکنه گوشیمو ...
بعد یکهو دوباره خون روی پیراهن علیرضا نظرگیرش شد، دنیا برایش مبهم شد و سکوت کرد و لَختی بعد پرسید: چیزی شده؟!!
علیرضا در را کوبید و رفت. آقای «ارزدراز» رئیس واحد ارزی در را باز کرد و گفت چی کار کردی طاهر؟!! گوشیت خورد توی سر یه نوزاد. باباش اومد تو بانک عربده کشید، علیرضام بی خبر از همه جا، درگیر شد با طرف...
دنیا دور سر طاهر چرخید.
خب! بقیه ش چی شد؟ بگو دیگه! بنویس دیگه!
ببین همه داستانت رو میگم. ولی برات آب و نون نمیشه.
از کجا می دونی؟ یه پسردایی دارم تو هالییود چایی میده. یعنی آبدارچیه اونجا. تو آخرین کار اسکورسیزی، صحنه ها رو طی می کشیده. میگه کپی رایت زندگی نامه ت رو اگه جذاب باشه، میتونی تپل بفروشی. چون یه کم در جریان زندگی من بود، گفت بنویسش. تو هم باید بنویسی.
خب چی گیر من میاد؟
همین که ازت شکایت نمی کنم، برو خدا رو شکر کن. ولی من بی معرفت نیستم عین تو. پنج درصدِ هر چی گرفتم، مال تو
تَرَک نخوری یه وقت! هنوز پولی دستتو نگرفته این طوری بذل و بخشش نکن!
ادامه بده! بگو بعدش چی شد. بگو بابای بچه کی بود. بگو وقتی رفتم پایین چی دیدم، چی شد. بنویس!
خودت چرا نمی نویسی.
دِ بدبختی من اینه که دست به قلم نیستم، وگرنه منت تو گوزو رو نمی کشیدم.
منت نکش، هَم بکش! تمرین کن! می تونی!
ببین تیغ برمیدارما.
باشه باشه! ادامه ش میدیم. این قصه ادامه داره. فعلا ادامه داره.