مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

یک تراژدی در هوایِ آلوده به نشئگی


لای در ماند، انگشتش.

مادر موهای خودش را شانه می زد و آوازی نامفهوم می خواند. باد خنکی از پنجره کوچک آن تک اتاق زیرزمینی نمور می وزید. هواشناسی گفته بود هوا کمی دیوانه خواهد شد و شده بود. انگشت دخترک قطع شد و افتاد کفِ حیاط. خون شُره کرد. بی صدا گریه کرد. از درد، بی صدا شده بود. مادر لباس کهنه و کثیف و رنگ و رورفته عروسی را از کمدش بیرون کشیده بود و در برابر آینه زیبایی خود را تخمین می زد و حدس می زد همین حالا شوهرش با رکابی چرک گرفته و شلوار پاره پاره و کُت سوراخش، بر لب جوی آبی نشسته و گذر عمر می بیند. در خیالش دست در کمر مرد زد و به میانه میدان آمد. رقص. رقص. رقص. که یکباره جیغ دخترک فواره زد در گوشش و صدای اَندی را از گوشی موبایلش روبید و بُرد که داشت می گفت: خدایا آسمونا! خدایا کهکشونا! برس به دادِ دلههههه عاشق ما جَوووونا !!!

خون مطابق معمول قرمز بود.

اشکهای دخترک روی آن می چکید و در شیارهای موزاییک حیاط، خونابه می ساخت. آفتاب ظهر نور می پاشید و یکباره رعد و برق هم زد. هواشناسی راست گفته بود، هوا پس بود، اما قشنگ پس بود. زیر تابشِ زرد اشعه ها، باران ضرب گرفته بود بر سطوح آزادِ کوچه: فلزِ بدنه یکی دو پراید زهوار دررفته دزدی، سقف شیروانی و ناودان، آسفالت کج و معوج و کیسه ها، سطل زباله چپه شده در ابتدای کوچه و البته، تن کوچک دخترک.

مادر صبور بود.

چیزی نگفت با آن که این جیغ ممتد، داشت نشئگی اش را خط خطی می کرد. مادر است دیگر. سلطان غم! اشکالی ندارد. کمی بیشتر می کشم که ضجه های بچه که اصلا معلوم نیست چه مرگش شده، آزارم ندهد، بهتر است از این که طفلک را عذاب دهم. دخترک اما داشت قضیه را گنده می کرد. حالا مادر در عالم نشئگی که غنیمتی است در این دنیای فرسوده پُرمکر، یک لحظه خواسته تنها باشد در اتاق. دختربچه اش را بیرون رانده و در فلزی را محکم بسته بود. ده انگشت داری و یکی فدایِ خوشی مادرت شده که به عمرش روی خوشی ندیده. حالا مگر چه شده؟ این سیاهنمایی ها چیست دخترجان؟! بس کن دیگر!

هواشناسی راست می گفت.
غوغای باران و آفتاب به اوج می رسد آنجا که به طوفان فریادِ درد و رگبار اشکهای دخترک می پیوندد. کیست که این منظره را ثبت کند در گوشه ای از ذهن تاریخ؟ کوچه بوی زباله گرفته و خیابان در ظهرگاهِ خود، به قرنطینه پایبند است. کسی از خانه بیرون نمی آید، نه پلیس، نه اورژانس اجتماعی، نه هیچکس... آنها که آمده اند هم بیچارگانی هستند که برای لقمه نانی، جان بر کف دست گرفته اند و حوصله سیاهنمایی های دخترک را ندارند. با رعایتِ نیم بند فاصله و ماسکی که دهانِ گفتنشان را بیشتر پوشانده، با حداکثر سرعتِ مجاز عبور می کنند، و آرزویی در دل که ای کاش چیزی هم بود که گوش را می بست، مثل مادر، که حالا آنقدری دود گرفته که صدای گریه خدا را هم نمی شنود. هواشناسی راست می گفت.


  • این داستان، دروغ نیست، متاسفانه.
نشئگیداستانبارانهواشناسی
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید