بوی عیدی
بوی عود
بوی کاغذ رنگی...
حس حضورِ به وجد اومدن بهار، پشتِ سرمای زمستون آدم رو به انتظار می کشونه
دوست داری بری و این پرده ی ضخیم و یخ زده رو کنار بزنی تا با وجودش آشنا بشی،
یک انتظارِ مسحور کننده ی دوطرفه •
گرچه در احساسِ آماده نبودنت، آمادگی کاملی داری.یک تضاد شیرین و دلهره آور. مثل پارچه هایی که به دستِ تو به هم کوک خورد، همونقدر نامطمئن، بی احساس. ترس از آینده ی لباسی که تهش چه شکلیه... اندازه ی تنم میشه؟
فعلا این سرنوشتِ نا مطمئن رو بپذیر پارچه ی سبزِ کوچک من.
مرورت کنم؛
به اندازه ی سالیان سال حرفم طول می کشه... ولی خب؛
ویرگول همون جایی که با یه بُعد دیگه از وجودم آشنا شدم، شروعی شیرین و قشنگ برای پیدا کردن خودم بود...
اینجا تنها جایی بود که می تونستم برای خودم بنویسم. بدون در نظر گرفتن هیچ چیزی. احساس حضور خودت در متنت به تو قوت قلبی میده برای ادامه دادن، چون هستی! و این بودن شور انگیزه مثل نارنجِ؛ برای حس عجیبِ صرف شدن در بند بندِ کلماتی که استفاده می کنی...
تصمیم گرفتم که از کسایی که خوب می نویسن حمایت کنم
تو وقتی کلیک روی دنبال کردن رو می زنی، درواقع از طرف مقابل حمایت می کنی..
میگی که لطفا برامون بیشتر بنویس ـ.(:
و همین یجوری انگیزه ی جمعی میشه برای به غایت رسوندنِ هدف نوشتن...
ما خودمون اگر خودمون رو حمایت نکنیم، پس چه کسی از ما حمایت کنه؟^_^
نویسنده با خواننده خیلی فرق می کنه؛ من دوست دارم نوشته هامو کسایی بخونن که می نویسن. نه کسایی که فقط می خونن.
بولت ژورنال امسال، ادامه پیدا نکرد. برنامه ریزی با شکست از پیش تعیین شده روبه رو شده بود؛ نقاشی و طرح و رنگ و... برای یه آدم کمال گرا که یک هفته برای برنامه ریزی وقت گذاشت!!!
[ خداروشکر از اون شدت کمال گرایی کاسته شده].
هیچ وقت یادتون نره که شروع خوب کافی نیست! استمرار و ثبات مهمه
لطفا مثل من انقد خوب شروع نکنید "
•••
نوشتن شد مرحمِ زخم های کهنه ی قلبم، تازه کشفش کردم. گرچه دیر شده بود ولی به موقع سراغم اومد. تازه شروع شده این دوستی!
شکست... یک شکست دردناک که هاله ی دردِ بی تفاوتی رو تا ماه ها روی صورتم کشید. عقل از کار افتاده بود، و درست نمی تونست ببینه چه اتفاقی براش افتاده تا تصمیم بگیره .. ولی خب گذشت و شد سرمشق ادامه ی مسیرم. که ذات آب خیسِ و کویر به خشکی معروفه.
موقعیت جدید، آدمای جدید، مهارت جدید همه منو به خودم نزدیک تر کردند. توهمات، نقاب ها هم بیشتر خودشون رو نشونم دادن.
تنهایی؛ واژه ای که احساسش کردم
عمیق شدن؛ واژه ای که برای اولین بار باهاش آشنا شدم
نور؛ واژه ای که عاشقش شدم
رها؛ واژه ای که باهاش دوست شدم
من: واژه ای که بیشتر فهمیدمش
مسافر؛ واژه ای که ازش فاصله گرفتم ولی دوسش دارم
سردرگمی، پراکندگی؛ در این دو بسیار حضور داشتم و خب اذیت شدم..
و اون دو سفر نور،
اولی نتیجه ی دوری از خودم برای آشتی کردنم
و دومی اون اتصالِ روحی برای به واقعیت پیوستن.
شاید بشه گفت؛ بد گذشت ولی خوب تموم شد!
اون حس رهایی،
اون حس آزادی،
ملاقات، دیدار به درازا کشید... هنوز هم ادامه داره-
هاپوی حال بد، بی ثباتی هنوز هم نفس می کشن در وجودم ولی دیگه جرعت اعلام حضور ندارن...
خوشحالم برای همه ی اتفاقای بدی که افتاد، برای همه ی چیزایی که از دست دادم، با همه ی کسایی که ازشون خدافظی کردم"
خوشحالم برای همین الانم-همین جایی که هستم و ذوقی دارم برای فردا-
وقتی مرور میشی، شاید اذیت بشی ولی تهش الانه که مهمِ
سوال اینه؛
آیا ارزشش رو داشت؟
_
۱۴٠۳/۱۲/۲۵ •
فقط انقد🤌 مونده تا سال تحویل.