آسفالت خيابان زير گرماى آفتاب تابستان نرم و خميرى شده بود و از خودش گرما ساطع مىكرد جورى كه اگر از دور نگاه مى كردى سراب كوچكى مى ديدى كه احتمالا كسى را توى شهر فريب نمى داد. گربه ها زير سايه ى درختان، روى سنگ فرش پياده رو ولو شده بودند و شكمشان را به بلوک هاى سيمانى كنار جدول مىماليدند و درختان چنار در حسرت نسيم خردى پنجه هايشان را رو به آسمان گرفته بودند. در سكوت سر ظهر خيابان هاى شمال تهران، دو جوان سوار بر موتورى كه صدايش چيزى شبيه خرناس گراز بود پس از تلاش نافرجامشان براى تک چرخ زدن با سرعت و هوار كشان از كنار الهه كه سگش را براى گردش بيرون آورده بود گذشتند و در آخرين لحظه، همصدا با هم، جون كشدارى را سر دادند و سر پیچ خیابان از نظر ناپدید شدند.
الهه عادت داشت كه ظهر ها بعد از اين كه سگش را براى گردش به پارک سر خيابان مىبرد در راه بازگشت، هندزفرى اش را توى گوشش بچپاند و صدای گوشى را تا آخرين حد ممكن زياد كند و همراه با زجرى كه پردهى گوشش مىكشيد موزيک های روز دنیا را گوش كند كه در اكثر مواقع از مفهومشان چيزى دستگيرش نمىشد.
اينبار ولى هندزفری الهه هم نتوانست صداى جيغ كشدار چرخ هاى اتوموبيل سفيد و شاسى بلند خانم احمدى را در خود گم كند و الهه همينطور كه سگ سفيد پشمک مانند رم كرده اش را توى بغلش گرفته بود، با دهان نيمه باز به خانم احمدى نگاه میكرد كه سرگردان و پريشان اول از ماشين پياده شد و به سمت در خانهشان دويد بعد وسط راه به سمت اتوموبيلش برگشت و دوباره سوار شد بعد در حالى كه به شدت گريه مى كرد از اتوموبيل پیاده شد و با مشت هايش ديوانه وار شروع به كوبيدن روى در حياطشان كرد.
خانم احمدى همينطور كه با مشت به در مىكوبيد بىتوجه به شال آبى رنگش كه تقريبا داشت از سرش مى افتاد و موهاى طلايى اش را نمايان میكرد و بدون اين كه نگران كثيف شدن مانتوى سفيد با دكمههاى سبز براقش باشد، به در حياط تكيه كرد و از شدت نااميدى و ضعف روى پياده رو ولو شد.
الهه و خانوادهاش تقريبا همسايهى خانوادهى خانم احمدى به حساب مىآمدند فقط اين كه آن ها در يكى از واحد هاى آپارتمان چند طبقهی آن سمت خيابان زندگى مىكردند و خانوادهی خانم احمدى سمت ديگر خيابان، خانهى ويلايى بزرگى داشتند كه فقط خودشان ساكنش بودند و خودشان هم شامل خانم و اقاى احمدى و پسرشان پارسا مىشدند.
الهه همين كه قلادهى قرمز سگش را به تنهى پوسيدهى درخت چنار توى پیاده رو بست، دوان داون به طرف خانم احمدى رفت و کنارش روی زانو و نشست و شانه هایش را تکان داد و گفت:
-خانم احمدی...شیوا...شیوا جون چیزی شده؟ چرا تو پیاده رو نشستی؟ سر و وضعت چرا اینجوری بههم ریختهس؟
شيوا جون بى حال و بى رمق سرش را بلند كرد تا جواب الهه را بدهد ولى اخم كرد و بعد مثل كسى كه همين الان هويت يكى از عزيزانش را در سردخانه تاييد كرده باشد صورتش در هم رفت و با صداى بلند شروع به گريه و هق هق كرد. الهه كه حسابى جا خورده بود و دستپاچه شده بود چارهاى نديد جز اين كه به آن سمت خيابان بدود و زنگ آيفون خودشان را به صدا در بياورد.
مادر الهه از آن سو جواب داد:
-الهه مامان تويى...كليد ندارى مگه؟
الهه كه دست هايش را تكان مىداد و سعى مى كرد تمام دستپاچگىاش را از راه چشمى آيفون به مادرش انتقال بدهد تا از جديت موضوع با خبرش كند گفت:
-مامان... همسايه روبه روييمون شيوا...همون كه پسرشو مياره پارک سرخيابون...همون دختر موطلاييه كه چند بار با هم حرف زدين...نشسته روى پياده روى جلو خونشون داره زار زار گريه مى كنه.
جملهى الهه تمام نشده بود كه مادرش گوشى را گذاشت، انگار كه موضوع برايش خيلى جذاب بود و حتما آن بالا داشت سريع آماده میشد كه پايين بيايد و از ماجرا سر در بياورد.
آن طرف خيابان، سينا پسرک اسكيت بورد سوار با شكم برآمده از زير پيرهن آستين كوتاه قرمزش و شلوارک خاكى رنگش بالاى سر شیوا که غش كرده بود ايستاده بود و همين كه الهه به آن ها نزديك شد با صداى آرام گفت:
-اين مرده؟
الهه اخمى كرد و جواب داد :
-نه نمرده بچه بىادب. حالش خوب ميشه. برو بازيتو بكن.
سينا ولى كنجكاوى اش گل كرده بود و دست بردار نبود. اسكيت بوردش را به ديوار تكيه داد و برگشت سمت شیوا و گفت:
-ببين ولى مرده. بابا بزرگ منم كه مرد دهنش همينجورى باز مونده بود.
الهه چشم غرهای به سينا رفت و روى شیوا خم شد كه سر و وضعش را مرتب كند اما شیوا چشمانش را باز كرد و دست هايش را دور گردن الهه حلقه كرد و باز شروع كرد به گريه كردن.
الهه كه حسابى ترسيده بود با صداى لرزان پرسيد:
-شيوا جون خب اگه چيزى شده بگو. چرا اينجورى ميكنى اخه.اتفاقى افتاده؟
شیوا با صداى ضعيفى جواب داد:
-ديدى چطور بدبخت شدم؟ ديدى چه خاكى به سرم شد؟
و همينطور داشت توى بغل الهه از بدبخت شدنش مى گفت كه مادر الهه از آن سمت خيابان داد زد:
-چيكار ميكنى دختر؟ آدمى كه غش كرده رو بغل نميكنن كه...برو اون ور يكم هوا بخوره بيچاره.
و همين كه بالاى سر شیوا رسيد و متوجه به هوش آمدنش شد الهه را از آغوش او جدا كرد و كنارش نشست و گفت:
-عزيزم خوبى؟ چيزى شده؟ پسرت خدايى نكرده اتفاقى واسش افتاده؟ يه لحظه آروم باش بگو چى شده؟
شیوا كه از شدت گريه صورتش قرمز شده بود و هر لحظه داشت بى حال تر مى شد به سختى تلاش كرد كه خودش را آرام كند و بعد از اين كه با ناله چند بار به زحمت آب دهانش را قورت داد، سرش را به سمت مادر الهه كه كنارش نشسته بود چرخاند و گفت:
-هواپیما...اون هواپيمايى كه امروز سقوط كرد و همهی مسافراش...همهی مسافراش كشته شدن..بابا...بابا و مامان منم سوارش بودن.
و باز شروع كرد به گريه كردن. مادر الهه با تعجب نگاهى به الهه انداخت و با لحنى متعجبتر گفت:
-هواپيما؟! هواپيما سقوط نكرده كه، بابات از صبح پاى تلویزيونه اگه هواپيمايى سقوط كرده بود حتما تو اخبار ميگفتن ديگه، لااقل يه
زيرنويسى چیزى مى زدن كه.
الهه بى خبر از همه جا شانه هايش را بالا انداخت و كمى به مادرش نزديک تر شد و با صداى آرام گفت:
-مامان اين بنده خدا حالش بده الانم داره هذيون ميگه.بیا ببريمش دكتر. شما که نديدى چطور عين ديوونهها با مشت مى كوبيد به در و ديوار.
مادر الهه نيم نگاهى به شیوا انداخت و گفت:
-والا چى بگم. حالا چرا اينجا وايساديم؟ فعلا بريم داخل. شيوا خانوم كليداى خونه رو بده الهه درو وا كنه بريم داخل.اينجا...اينجورى زشته كسى ميبينه.
شیوا اما با صداى ضعيف و بريده بريده به الهه كه نزديكش شده بود تا كليد در خانه شان را بگيرد فهماند كه كليدهاى خانه و ريموت در پارکینگ داخل كيفش بوده و كيف را هم در شركت جا گذاشته و فقط سوئيچ ماشين و تلفن همراهش روى ميز دم دستش بوده كه آن ها را برداشته و سريع خودش را به خانه رسانده است.مادر الهه بازوى شیوا را گرفت و همينطور كه كمکش میكرد سرپا بايستد گفت:
-مى ريم خونه خودمون. بنده خدا داره از دست میره بايد استراحت كنه. الهه تو جلو جلو برو درا رو باز كن به باباتم خبر بده داريم ميايم.
الهه به سمت خانه شان راه افتاد و همين كه خواست برگردد و بييند كه مادرش و شیوا در چه حالى هستند سينا را ديد كه با چند قدم فاصله دنبالش راه افتاده. سرش داد زد:
-بچه پررو كجا راه افتادى مياى؟! برو خونتون...برو كوچه خودتون بازى كن.
مادر الهه از آن سمت خيابان داد زد:
-بچه رو چيكار دارى؟ من بهش گفتم بياد. برو...برو درا رو باز كن الان مياييم.
الهه باز چشم غرهاى به سينا رفت و پلهها را دوتا يكى كرد تا دم واحد خودشان رسيد. كليد خانه را از جيب شلوارش بيرون كشيد. در خانه را كه باز كرد پدرش از روى كاناپهى جلوى تلوزيون برگشت و پرسيد:
-مامانت كو؟ اين خانمه كه گفته بودى غش كرده چى شد؟
الهه جواب داد:
-مامان داره ميارتش بالا. حالش خيلى بده. عين ديوونه ها داشت مشت میكوبيد به در خونشون. مىگه هواپيما سقوط كرده خانوادهش تو هواپيما بودن.
پدر الهه اخمى كرد و گفت:
-باز حس انسان دوستى مادرت گل كرد؟! اگه بلايى سرش بياد كی جواب شوهرشو مى ده؟
بعد كمى به فكر فرو رفت و زير لب با خودش گفت:
-هواپيما سقوط كرده...فقط یه هواپیما سقوط كرده اونم اون سر دنیاس..
و بعد دوباره رو كرد به الهه و گفت:
-كسوكار اين خانم همسايه كدوم كشورن؟ چيزى نگفت بهتون؟
الهه طبق عادت شانهاى بالا انداخت و خواست جواب پدرش را بدهد كه مادرش و شیوا و پشت سرشان سينا وارد خانه شدند.
پدر الهه جلو رفت و گفت:
- سلام. خدا بد نده...بفرمايين...بفرمايين بشينين...الهه بابا يه آب قندى چيزى درست كن انگار فشارشون افتاده.
بعد از اين كه شیوا را روى كاناپه نشاندند و به زور يک ليوان آب قند به خوردش دادند، پدر الهه به آشپزخانه رفت و به زنش اشاره كرد كه بيايد. بعد كه كمى پچ پچ كردند هردو برگشتند تا طبق قرارشان ته توى قضيه را در بياورند وهمانطور كه پدر الهه به زنش گفته بود زنگ بزنند كسوكار شیوا بيايند مبادا كه دردسر شود.
بعد از اين گفتوگوها، مادر الهه كنار شیوا نشست و پدر الهه سمت در ورودى رفت و دستى روى سر سينا كشيد كه كنار در ايستاده بود و با چشمان گردش خانه را مى كاويد.
پدر الهه رو به سينا گفت:
-پسرم برو پیش مامانت بشين.
سينا خودش را كنار كشيد و جواب داد:
- اون كه مامان من نيست من خودم مامان دارم.
الهه از آن سوى خانه داد زد:
-بابا اين پسر شيوا جون نيست. داشت تو كوچه بازى مى كرد مامان خانوم هم گفت كه دنبال ما بياد بالا.
اين دفعه مادر الهه بود كه به سمتش چشم
غره رفت.
پدر الهه باز نگاهى به سينا انداخت و همينطور كه مى رفت روى مبل كنار كاناپه بنشيند زير لب چیزى شبيه، چه بدبختى گير افتاديم، زمزمه كرد.
مادر الهه پرسيد:
- خب شيوا جان يه بار ديگه ميگى چى شده؟ من كه پايين چيزى نفهميدم.
شیوا دستمال كاغذى ديگرى از روى ميز برداشت و اشکهايش را پاک كرد اما هربار كه مى خواست ماجرا را تعريف كند با سومين يا چهارمين كلمه هق هقش شروع مى شد و به جاى روشن شدن موضوع فقط به تعداد دستمال كاغذى هاى مچاله شدهى روى ميز عسلى جلوى كاناپه افزوده مىشد. پدر الهه كه از اين بساط چيزى دستگيرش نشد اشارهاى به زنش كرد كه يعنى فعلا راحتش بگذار و كنترل دفن شده زير دستمال كاغذى ها را بيرون كشيد و تلويزيون را روشن كرد. بعد از رد كردن چند برنامه آشپزى و برنامه هاى آبکى ديگر، تصوير گوينده ى خبر كه شقورق توی كت و شلوارش پشت ميز ايستاده بود قاب تلويزيون را پر كرد:
-شب گذشته. به وقت محلى، هواپيماى مسافربرى بومباردين خطوط هوايى يونايتد ايرلاين كه از شهر آتلانتاى آمريكا به مقصد پيتسبورگ در حال پرواز بود در محوطهى يک انبار بزرگ در منطقه اى صنعتی در حوالى مقصد سقوط كرد. طى اين حادثه تمامى سرنشينان هواپيما و همچنين تعدادى از كاركنان انبار كشته شدند. مقامات مسئول نقص فنى را علت...
شیوا اجازه نداد حرف هاى گوينده تمام شود و چنان ضجهاى كشيد كه پدر الهه از جاپريد و سينا هم به سمت در فرار كرد.
الهه و مادرش به سختى توانستند شیوا را دوباره آرام كنند. شیوا گريه هايش را كه كرد شروع كرد به توضيح دادن و بقيه فهميدند پدر و مادرش در نشويل آمريكا سكونت دارند و براى ديدن دخترشان شمیم كه در موسسهى علوم كارنگی همراه با همسرش كار مىكند، بليط همين هواپيما را گرفتهاند كه از بخت بدشان اين حادثه پيش آمده. بعد از يک سكوت طولانى پدر الهه كه سعى مى كرد غمگين به نظر برسد و هراز چندگاهى براى نشان دادن همدردى نچ نچى مى كرد، پرسيد:
-همسرتون كجا هستن؟ خبر دارن از اين ماجرا؟
شیوا با چشم هاى قرمز و گريان جواب داد:
-امير از طرف شركتشون رفته شمال. خبر نداره چه بلايى سرمون اومده.
-به نظرم بهتره زودتر به ايشون هم خبر بدين.
پدر الهه آدم ترسويى نبود ولى به نظرش هر چه زودتر تكليف اين ماجرا روشن مىشد براى همه بهتر بود. شیوا دست لرزانش را برد سمت جيب مانتويش و تلفن همراهش را بيرون كشيد. كمى با آن ور رفت و بعد صورتش عين بچهاى كه آبنباتش را از دستش قاپيده باشند جمع شد و با بغض در آستانه ى تركيدن و چشم هاى گرد شده به ديگران نگاه كرد و با صداى جیغ مانندى داد زد:
-مامانم...مامانم ايميل فرستاده.
پدر الهه باز نچ نچى كرد و سرش را از روى تاسف پايين انداخت گفت:
-خدابيامرزتشون...حتما قبل پرواز خواستن بهتون خبر بدن در چه حالن.
خانم احمدى دوباره داد زد:
-نه نه ...ايميلش مال يه ساعت پيشه.
الهه از آن سوى اتاق دويد و روى كاناپه كنار شیوا نشست و گفت:
- بده بخونم ببينیم چى نوشتن.
شیوا با دست لرزان تلفن همراهش را رو به روى الهه گرفت و الهه با صداى بلند خواند:
- سلام دخترم. از دیشب تا الان دارم تو اسکایپ و واتس اپ میگیرمت ولی جواب نمیدی. من و بابات حالمون خوبه. در اولين فرصت باهام تماس بگیر.
شیوا از جا پريد و به سمت در خانه دويد. مادر الهه گفت:
-شيوا خانوم كجا؟ كجا دارى ميرى با اين حالت؟
شیوا كه حالا جز دستانش تمام بدنش هم مى لرزيد جواب داد:
-ميرم خونه. بايد باهاشون تماس بگيرم رو گوشيم اسكايپ ندارم. مامان بيچارهم حتما منتظره.
-شيوا جون مگه نگفتى كه كليدارو جا گاشتى؟
شیوا جلوى در وا رفت.
سينا كه تا الان ساكت ايستاده بود رفت سمت شیوا و دستش را دراز كرد و تلفن همراهش را كه از جيب شلواركش بيرون آورده بود به او داد و گفت:
-من اسكايپ دارم. فيلتر شكنشم فعاله. با اين ميتونين تماس بگيرين.
مادر الهه دم گوشش گفت:
-استايپ چيه؟
الهه جواب داد:
-اسكايپ مامان. باهاش تماس تصويرى ميگیرن. ديدى قبلا.
شیوا تلفن همراه را از دست سينا قاپید و از روى زمين بلند شد و دوباره رفت بين الهه و مادرش روى كاناپه نشست و آی دی مادرش را وارد كرد. دكمهى تماس را زد و منتظر ماند، بعد از چند ثانیه تماس برقرار شد.
روى صفحه، چهرهی كلافه و ترسيدهی زن و مرد مسنى ظاهر شد كه وسط سالن شلوغ پر از همهمه و صندلىاى ايستاده بودند و پشت سرشان آدم هاى زيادى در رفتوآمد بودند و روى ديوار هم پر بود از نمايشگرهايى كه اعداد و ارقام فراوانى رويشان درج شده بود. زن و مرد مسن تصوير شیوا را كه ديدند ذوق زده و دستپاچه دوربين را نزديک صورتشان بردند.
شیوا جيغ زنان گفت:
-الهی قربونتون برم. خوبين؟ مامان جان چرا زودتر خبر ندادين به خدا از صبح نصفه عمر شدم.
مادر شیوا كه تصويرش روى صفحه مى لرزيد و قطع و وصل مىشد جواب داد:
- سلام مامان جان. از ديشب صدبار تماس گرفتم باهات. ما خوبيم. به لطف دست و پا چلفتى بودن بابات نتونستيم سوار هواييما شيم. آقا يكى از چمدونا رو نميدونم چطورى غيب كرده.
پدر شیوا به زنش تشر زد:
-بسه خانم باز دارى چرت و پرت ميگیا. بده من ببينم. شيوا دخترم ما خوبيم. اينجا پليسبازار شده فعلا نميذارن بريم بيرون. با خواهرت هم تماس گرفتيم اونم گوشيشو برنمیداره. ما فعلا اين جا مشغوليم
بهش خبر بده كه حالمون خوبه.
مادر شیوا ادامه داد:
-آره مامان جان.بچهم نگرانه الان. زودتر بهش خبر بده. پارسا رو ببوس از طرف من به امير هم سلام برسون. رفتيم بيرون بازم تماس ميگيرم باهات.
وبعد تصوير به كل قطع شد. شیوا اشک ريزان و لبخند زنان صفحهى گوشى را بوسيد. سينا كه پشت كاناپه ايستاده بود دستش را دراز كرد و تلفن همراهش را پس گرفت.
پدر الهه كه لبخند مىزد گفت:
- خدارو شكر واقعا. بايد قربونى بديد. مثل معجزه ميمونه. بيچاره اون كسايى كه سوار هواپيما بودن و بيچارهتر اون بى خبرايى كه تو اون انبار كار ميكردن و هواپيما رو سرشون خراب شده.
مادر الهه گفت:
- خوبه حالا ديگه نمى خواد اظهار تاسف كنى. دنيا تهش مرگه ديگه. خدا پدر ومادر شيوا خانومو براش حفظ كرده الان وقت غصه خوردن نيست كه.
شیوا گفت:
-خيلى ممنون. ممنون الهه جان ممنون خانم و آقاى محتشم.
مادر الهه جواب داد:
- این چه حرفیه شیوا جان ناسلامتی همسایه هستیم پس همسایه به چه دردی میخوره؟ ايشالا كه هميشه خبر خوب بشنوى. حالا كجا دارى ميرى.بشين يكم كه حالت جا اومد ميرى.
شیوا جواب داد:
-نه بيشتر از اين مزاحمتون نمى شم. بر مىگردم شركت وسايلمو بردارم. از همونجا هم با خواهرم تماس میگیرم. طفلک اونم حتما خيلى نگران شده ولى نمىدونم چرا مامانم گفت گوشيشو جواب نمىده.
بايد زودتر برم از نگرانى درشون بيارم.
مادر الهه گفت:
-باشه. يس من و الهه تا دم ماشين باهات مياييم و هرسه به سمت در رفتند و سينا هم پشت سرشان بيرون رفت و شیوا هم دستى روى سرش كشيد.
جلوى ساختمان توى كوچه، كنار اتوموبيل، مادر الهه داشت به شیوا سفارش مى كرد كه آرام رانندگى كند و حالا كه شكر خدا ماجرا به خير گذشته ديگر فكر خودش را مشغول نكند و وقتى پسرش از مدرسه برگشت براى شام به خانهشان بيايند كه صداى جيغ كر كننده ى ترمز در خيابان پيچيد.
از اتوموبيل بنز مشكى كه ترمز كرده بود مردى با كت و شلوار طوسى و کفشهاى مشكی پياده شد كه از صورت و راه رفتنش خستگی میباريد.
مرد يکراست سمت شیوا آمد و با صداى لرزان گفت:
-شيوا عزيزم من تا شنيدم سريع خودمو رسوندم.صبح داشتيم میرفتيم سر پروژه كه همكار شمیم همون دختر تاجيكيه كه تو
دفترشون كار ميكنه. باهام تماس گرفت و خبر داد. من واقعا...
خانم احمدى با لبخندى به پهناى صورتش دست هاى همسرش را گرفت و ذوق زده گفت
-نه امير جان اشتباه شده. مامان بابا سالمن
من همين الان از اسكايپ باهاشون حرف زدم..سوار هواپيما نشدن
امير پريد وسط حرف همسرش و گفت:
-نه عزيزم قضيه بابا و مامانو میدونم. مسئله این نیست...
وبعد سكوت كرد و سرش را پايين انداخت و زير لب گفت:
-پس هنوز نميدونى.
شیوا كه يكه خورده بود دست همسرش را فشار داد و گفت:
- چى شده امير؟! مامان بابا كه سالمن. چه اتفاقى افتاده پس؟
امیر اما سر این که چطور خبر را به همسرش بدهد داشت جان میكند.
مادر الهه كه ديد زشت است همينطور ساكت بماند گفت:
-آقاى احمدى اينجورى بده وسط خيابون وايساديم.بيايين..بيايين بريم بالا اونجا بگید چى شده ايشالا كه چيزى نيست.
امير كه ديد چاره ى ديگرى ندارد و حرف زدن برايش سخت شده بود پیشنهاد مادر الهه را قبول كرد و همينطور كه دست همسرش را گرفته بود پشت سر الهه و مادرش به سمت آپارتمان آن ها حرکت کردند و سينا هم بدون دعوت دنبالشان راه افتاد. الهه در آپارتمان را كه باز كرد پدرش فقط توانست براى مدتى با دهان باز نگاهشان كند بعد بى خبر از همه جا تعارفشان كند كه بنشينند و هرچه هم به الهه و مادرش با چشم وابرو علامت داد كه چه اتفاقى افتاده، پاسخى دريافت نكرد.
امير كه همچنان از نگاهش خستگى و درماندگی ميیباريد بعد از اين كه از پدر الهه عذرخواهى كرد كه مزاحمشان شدهاند روى مبل نشست و سوئيچ و تلفن همراهش را روى ميز گذاشت و سرش را بين دستانش گرفت. شیوا با صداى لرزان و بغض آلود گفت:
- امير تورو قرآن بگو چی شده امروز كم بدبختى نكشيدما.
امير سرش را بالا آورد و با چشمان قرمز و پر اشكش به شیوا نگاه كرد و جواب داد:
-ديروز شميم و ند رو از طرف موسسه شون مى برن يه بازديد. يه مراسم رونمايى بوده تو يكى از انباراى تحقيقاتى موسسه شون. همين كه مى رسن...يه سوله بوده كه قرار بوده توش مراسم برگزار شه...صداى هواپیما مياد...يه عده از ترس مى رن داخل سوله...هواپيما هم رو سوله سقوط مى كنه و منفجر ميشه...مى گفت بعدش همه جا آتيش گرفته... دختره گفت...گفت كه ند و شميم هم جز كسايى بودن كه سمت سوله مى دويدن...بقيه هم با موج انفجار پرت ميشن.
خانم احمدى بهت زده و با چشم هاى تا حد ممكن باز در بدترين و پرحادثه ترين روز زندگی اش دوباره و دوباره آن قدر گريه كرد و ضجه زد كه از هوش رفت.
از بيرون صداى گوشخراش غرش چيزى شبيه هواپيما نزديک و نزديكتر مى شد. سينا سمت پنجره دويد و ديد كه دو جوان موتور سوار که يكى شان پياده شده بود، قلاده ى سگ الهه را دور دستش پیچيده بود و سگ را توى بغلش گرفته بود و با دست ديگرش اسكيت بورد او را حمل میكرد. جوان پشت موتور پريد و صداى غرش موتور دور و دورتر شد.
تلویزيون داشت گزارشى از بازماندگان خوش شانس هواپیما كه نتوانسته بودند سوار شوند پخش مىكرد و گوشهی تصویر، پدر و مادر شیوا که لبخند ملیحی روی لب داشتند، بی خبر از همهجا دست همدیگر را گرفته بودند.