ویرگول
ورودثبت نام
مسلم عارف
مسلم عارف
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

خبر خوش

قصه‌ی یک عشق قدیمی در قم
قصه‌ی یک عشق قدیمی در قم

_عمه جون... فکر نمیکردم خبر خوش توی کوچه‌ی شما هم بیاد. انگار راست می‌گفت، همه جای شهر می‌ره... همه‌ی کوچه‌ها.
دستش خورد به قابله‌ی پر ماکارونی. انگشت سوخته‌اش را گذاشت سر زبانش و همانطور گفت:
_منظورت چیه؟
با چشم و ابرو یک خط کشیدم طرف پنجره:
_صدا رو می‌شنوی؟
هنوز انگشتش سر زبانش بود و مثل گیج‌ها نگاهم می‌کرد.
_کجا؟
خندیدم.
_صدای توی کوچه.
عمه کتری را برداشت و زیر شیر آب گرفت.
_ جارو فروشه رو می‌گی؟
_همین... پیرمرد جاروفروشه که همه‌ی جارو و بساطشو بسته به دوچرخه‌اش. کل شهرو پیاده گز می‌کنه که چار تا جارو بفروشه.
_ خب..‌. اینه خبر خوش؟
از روی پیشگاه پریدم پایین... ناخونک زدم به سیب‌زمینی‌هایی که توی ماهیتابه داشتند در رب و روغن می‌غلتیدند.
_ بچه بودم نمی‌فهمیم چی می‌گه عمه... دقت کردی... یه جور خاصی می‌گه جارو... دستی... تی... کَشی... و کلمه‌ی آخرشو هیچ کس نمی‌فهمید.
داشت دمی را می‌پیچید دور سر قابلمه‌.
_ اوه... راست می‌گی... چی داد می‌زنه آخرش؟
_ همین جوری بگم؟ خرج داره...
_نگو... انگار مهمه
_مهمه! آخه عمه هر بار صداشو می‌شنوم... وقتی فریاد جارو... دستیش توی کوچه‌مون می‌پیچه، بعدش یه خبر خوب می‌شنوم.
_جدی؟!
_ حالا برا من خبر خوب نیاد... خواهرم... مادرم... یکی یه خبر خوب می‌شنوه.
درب قابلمه را فشار داشت می‌داد تا جا بگیرد و دمی کار خودش را بکند.
_چه حرفا پسر... خدا خوبت کنه.
_ باور نمی‌کنی؟ اون بار، همین مهر ماهیه... صداش افتاد توی کوچه که جارو... دستی. در دم شما زنگ زدی گفتی مریض شدی نمیای مهمونی... اگه بدونی مادرم ازین خبر چقدر خوشحال شد.
می‌خواستم یه بار دیگر سیب زمینی سرخ شده شکار کنم... عمه زد زیر دستم. نشد. خنده‌ام گرفت.
_ها... حالا دیدی؟ گرفتی چی شد؟
_ خرافاتی... با اون ننه‌ات...
لب گزیدم.
_اه عمه... نگو
چشم گرداند. طوری که خشاب طعنه را جا بندازد.
_حتما جادو جنبلی... ورد و پنومی بسته‌... مثل ننه‌ات سر عقد منیر؛ که مباد از تو چشم فامیل درآد که چی... یه ساعت آونگ برقی سومالا خریده واسه عروس.
_ عمه دلت میاد؟ منیر و ول کن... اگه بدونی قصه‌ی این پیرمرده چیه؟
داشت کاهوها را می‌شست و می‌ریخت توی سبد که بعدش برای سالاد خورد کند.
_ حالا این چی می‌گه آخر هوارش؟
ریز شدم توی چشم عمه.
_ می‌گه تو را خوم، بیو بوم.
_ تو رو چی؟
_ می‌گه بیا روی پشت بوم. من تو رو می‌خوام.
_منو می‌خواد پیر کور؟
_ فحش نده عمه... منظورش تو نیستی که... روحشم تو رو ندیده...
_ پس چی؟
بشکن زدم جلوی چشمش که زل زده بود توی صورتم.
_ قصه، قصه‌ی عشقه. ازون عشقا که می‌طلبه نظامی گنجوی و مهستیشون بیاد براش شعر ببافه.
_ چه حرفا

هنوز متعجب بود. و البته فضولی‌اش هم گل کرده بود. رفتم سراغ سیب‌زمینی‌ها‌.
_ سر یه شب، دم حرم دیدمش. نشسته بود رو نیکمت سنگی‌ها... سرد... نم زده بود نیمکت. دوچرخه‌اش هم کنارش، تکیه زده بود به نرده‌های بغل رودخونه. خبر خوش داشت گاز می‌زد به یه بلّه ترشی ترکی که از وانتی دایی رضا گرفته بود.
نشستم بغلش... گفتم حاجی... اون کلمه آخریه که می‌گی چیه؟
نگاه کرد تو چشمام و بعدش قد و بالامو سیر کرد و گفت: تو را خوم... بیو بوم.
معنیشو فهمیدم. گفتم خب اینو چرا می‌گی؟ همیشه؟
بلّه از دهن گرفت. اشک توی چشماش جوشید... ریخت و ریخت و ریخت تا روی ریش‌های سفید کم پشتش‌. نور قرص کامل ماه صورتشو پر الماس کرده بود.
گفت: او میشنُوه مو چی می‌گُم. آخر پشت دِر خونشون همش ایطو صداش می‌کردُم. اونُم میومد... عزیزُم... عزیزُمه بِم ندادُنش. ازو خونه رفتن‌. تا صدامو نِشنُوه، تا نبینُمش. یه روز، بالاخره صدامو میشنُوه و... اگه بشنوه میا نه؟! ها... میا... میا.

خبرمسلم عارفداستان کوتاهقصهعشق
داستان‌نویس و ژورنالیست هستم و از این دریچه، کمی به هم نزدیک می‌شویم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید