روزی که دیگر جسمم در کنار کسی نباشد، گمان میکنم اثری از من تا به ابد باقی خواهد ماند. البته منظورم آنهایی است که در کنار هم زندگی کردیم. چیزی از من میماند که در هر بار مواجهه، آن فرد اسم من را در میان سلولهای قشر مغزش بازیابی میکند.
من اسم این اتفاق را ردپای زیستی میگذارم. ردپای زیستی من برای هر فرد صورت ویژهای دارد. بر حسب سطح برخوردمان که کدام ضلع وجود من با کدام ضلع وجود آن شخص مماس شده، فصل مشترکهای متفاوتی شکل گرفته است؛ یک نفر من را با جملهای یا تکیهکلامی به خاطر میآورد، دیگری هر بار فلان آهنگ را میشنود یادی از من میکند، شاید کسی باشد که من چیزی به او معرفی کرده باشم و همان، خاطره من را ابدی کند. با دیگری جایی رفتیم یا چیزی را تماشا کردیم که ردپایمان رویش حک شده است. لحظاتی برای ما رقم خورده که از میان روزهای ملالآور زندگی کنده شدهاند و لابهلای اندک کاغذهای رنگی این دفتر سیاهوسفید، جا خوش کردهاند.
اما من خود را با نکته به خصوصی به خاطر نمیآورم. تناسبی با خودم جز تشابه اسمی ندارم. هر بار که نامم را برای خودم تکرار میکنم، گویی برای نخستین مرتبه با فردی جدید مواجه میشوم؛ فردی که همیشه غریبه باقی خواهد ماند. من و جسمی که به زور در آن چپانده شدهام و او هم مجبور است من را تحمل کند. طی این سالها همزیستی با یکدیگر را آموختهایم، اما نه کامل. کاش میتوانستم از بیرون به این ترکیب بنگرم و دریابم که چیزی موزون است یا وارفته و بدترکیب. گمان میکنم من و جسمم سوسپانسیونی هستیم که اگر حضور دیگران، گاهبهگاه ما را به هم نزند، دیری نمیپاید که دو فاز شویم.
چه تضاد عجیبی است که هویت فرد، تنها در قلمرو دیگران تعریف شود. جایی خوانده بودم که هر انسان دوبار میمیرد؛ یک بار جسمش و دیگری با مرگ آخرین کسی که او را به خاطر میآورد. و چه قدر مرگ نخست در مقابل دیگری کوچک و ناچیز است.
