کفشهایم در هر قدم به زمین میچسبند و جدا میشوند. در سکوت کوچه، صدای لمس چیزی چسبناک از آنها به گوش میرسد. سرم را برمیگردانم، مسیر حرکتم در کوچه با ردی از گل نمایان است. کفشهایم لو دادهاند مرا.
گذشته مثل گلی خیس کفشهایم را فرا گرفته است. هر چه پاهایم را بر زمین میکوبم فایده ندارد. کف پاهایم درد میگیرد. صدایش کل کوچه را برمیدارد. گذشتهام مرا انگشتنما کرده است.
چشمها روی من است. معذب میشوم و سعی میکنم با پایین انداختن سرم از تیر نگاهها جان سالم به در ببرم. به اولین زمین متروک کوچه پناه میبرم. کفشها را از پایم در میآورم. خلاصی بیفایده است. زمین پر از خار است و قدم از قدم نمیتوانم بردارم.
زندگی باید هم امثال من را رسوا کند. شترسواری که دولادولا نمیشود.
نخستین باری که پس از پایان دبستان انگشتنما شدم را خوب خاطرم است. کلاس هفتم بودم و بابت اندکی کج نشستن، معلم من را پای تخته برد و به روش خودش تنبیه کرد. فشار نگاه همکلاسیها برای پسربچهای که هیچ دوستی در کلاس نداشت، ویرانگر بود. وجود و غرورم فرو ریخت و تا توانستم تکههای آن را جمع کنم، ماهها زمان خرج شد.
آن مواخذه را هیچگاه درک نکردم، در نگاهم به شدت بیرحمانه بود. اما امروز، بابت طریقی که زیستم و خطا کردم، و پشت بند آن شماتت شدم و میشوم، هیچ گلهای ندارم، جز گله از خود.
لعنت هر دین و مقدساتی بر من. بر منی که هیچگاه متغیر زمان را در معادله زندگی دخیل نکردم. کاش باور میکردم که زمان همه چیز، یا دستکم خیلی از چیزها را واقعا حل میکند و نیازی به دخالت من نیست تا با گرفتن ژست یک ناجی، سریعتر ماجرا را حل و فصل کنم.
همیشه عجول بودم، عجولی بازنده. قصه ایوب و صبر و متانت، برای من افسانهای بیش نبوده است. با آن صد پشت غریبهام.
اما مگر شماتت سودی دارد؟ شکی ندارم که همین امروز، و فردا و همه روزهای پس از آن هم، بدون ذرهای کاستی، عجولانه و نسنجیده رفتار میکنم و گذشتهای شماتتبار رقم میزنم.
همگان را از مرگ گریزی نیست و من را، از مرگ و گذشتهام گریزی نیست.
