مصطفی ابوالمعصومی
مصطفی ابوالمعصومی
خواندن ۸ دقیقه·۷ ماه پیش

قسمت چهار- تجربه‌ی مجدد تهی شدن و پیدا کردن یک راه فرار


حسِ تهی شدن رو برای بار دوم داشتم تجربه می‌کردم. مقصدی که برای شرکت در ذهنم تصور کرده بودم، قسمتِ عمده‌ی انگیزه‌ی حرکت و تلاشم در کافه بازار رو شکل می‌داد. حالا که اون مقصد رسیدنی نیست دیگه چی باقی می‌مونه برام؟ این جنس تجربه رو در دوران سربازی هم تجربه کرده بودم اما شاید درست درکش نکرده بودم و نیاز داشتم که دوباره تکرارش کنم. من در دوران سربازی، همون طور که در نوشته‌ي اول یه گریزی بهش زدم، به قوه‌ی تشخیص و قضاوتم در قبال دیگران و در مقیاس بزرگ‌تر در خصوص جامعه شک کرده بودم. این قوه‌ی تشخیص و تحلیل چیزی بود که قسمت عمده‌ي هویت منو شکل داده بود. حتی به نظرم عزت نفسم هم از اونجا نشات می‌گرفت. دوران سربازی باعث شد این تهی شدن از باور‌هایی که به خودم داشتم رو کاملا تجربه کنم، هرچند که نتونسته بودم باهاش به صلح برسم. انگار یک حس ضعف بهم می‌داد. می‌فهمیدم که موضوع با ارزشی هست اما نمی‌دونستم چطور باید با حس هیچ بودن سر کنم. وجه دیگه‌ای هم که نمی‌ذاشت با این حسن تهی شدن به صلح برسم و بپذیرمش، در هم آمیختگیش با یک حس تنهایی عمیق بود.

سال‌های اول حضورم در کافه بازار، انگار یک فضای ایده‌آل برای مصطفای قبل از سربازی بود. برای مصطفای بعد از سربازی، که نتونسته بود با حس‌هایی که در حال تجربه بود کنار بیاد، کافه بازار یک شرایطی رو فراهم کرد که به الگویِ فکری‌ای که از قبل باهاش آشنا بود، برگرده. همون الگویی که نسبت به اجتماع قضاوت داشت و نسخه می‌پیچید. انگار شرایط پذیرش ضعف مطلقم رو در مقابل هستی نداشتم و باید یک راه گریزی پیدا می‌کردم. به تعبیر عرفا انگار هنوز منی وجود داشت. نتیجتا در ۳-۴ سال اول کافه بازار دوباره برگشتم به مصطفای قبل از سربازی. اما فرقی که این دوران با دوران قبل از سربازیم داشت این بود که در شرایطی قرار گرفتم که این افکار و نظر‌ها من رو به حرکت انداخت. وقتی حرکت می‌کنی انگار آنچه در ذهنت هست وجه بیروی پیدا می‌کنه و می‌تونی تماشاش کنی. انگار تا وقتی در ذهنت هست با اینکه فکر می‌کنی می‌دونی چی در ذهنت داره می‌گذره، اما انگار نمی‌دونی. تفکراتِ محض، احاطه شده با یک سیستم عصبی خیلی پیشرفته هستن که شاید نشه درست درکشون کرد. اما وقتی تبدیل به عمل میشه مثل این می‌مونه که تفکراتت رو به بیرون از خودت پرتاب کردی و اونجاست که می‌تونی درست ببینیش و نقدش کنی. این بزرگ‌ترین درسِ دوران کافه‌بازار برای من بود و منو به وزن عمل و حرکت داشتن از یک زاویه‌ی نو آگاه کرد. این فعلیتی که از خودم نشون دادم باعث شد که افکارم عمق بیش‌تری بگیره و منو بفرسته مرحله‌ی بعد.

این رفت و برگشت‌های بین دنیای درون و برون، نهایتا منو به اینجا رسوند که ایجاد اثر در راستای تحقق جامعه‌ی آرمانی، با تفکر جمعی و سازمان‌دهی گروهی شدنی نیست. حتی اگه یک حرکت جمعی هم شروع بشه، با توجه به درگیر شدن امیال انسانی و پیچیدگی‌های روابط انسانی از مسیر خودش گمراه میشه. انگار دست‌یابی به یک سطح پایدار اجتماعی در ایران، آنچکه در بعضی نقاط جهان شاهدش هستیم، شاید سال‌های زیادی زمان بخواد و شکل دادن فعالیت‌های گروهی فعال، احتمالا تاثیری در سرعت این انتقال نخواهد داشت. خودِ این دست کارهای تشکلی هم شاید با شکل دادن بدعت‌هایی به مشکل اضافه کنه. فکر کردن به فراتر از ایران و در مقیاس جهانی برام حتی قابل آرزو پردازی هم نبود. هرچند این نگاه در سال‌های بعد دست‌خوش تغییر شد.

در این مرحله به حد دوران سربازی تهی نشدم و هنوز وزنی رو بر نتیجه‌ی عملم و ایمپکتی که می‌خوام خلق می‌کنم قائل میشدم یا به عبارتی هنوز برای خودم فاعلیت در نظر می‌گرفتم. حد تخیل‌پردازی و عمل‌ورزیم رو دوباره محدود کردم به خودم. دنیای من دنیای خلوتی شد. انتظارم از دنیای بیرون کم شد. اینکه چی در ذهنم گذشت و چه منطقی رو دنبال میکردم رو شاید در یک متن دیگه بهش بپردازم. آنچکه که اینجا پیش‌برنده شد و انگیزه‌ی حرکت رو شکل داد دیگه حمید شکاری نبود (چون از شرکت رفته بود)، اون ایده‌های آرمانی در خصوص جایگاه در شرکت در جامعه نبود، بلکه حرکت در راستای کمرنگ کردن کاستی‌هایی شد که در اون سه- چهار سال با پوست و گوشت کاملا حس کرده بودم. کششی که دیگه انگار خیلی عقل‌ورزی نمی‌خواست و برام خیلی طبیعی جلوه می‌کرد.

این کاستی‌ها یکیش این بود که نگاه درست و اصولی به مدیریت املاک و امکانات سازما‌ن‌ها وجود نداشت. در فضای کسب و کار ایران به علت نبود این شاخه از مدیریت، هزینه‌هایی زیادی به اقتصادِ شرکت‌ها و جامعه در حال تحمیل شدن بود. اینکه این شاخه چه ارزش‌آفرینی‌هایی می‌تونه خلق بکنه، گنگ بود و نتیجتا این شاخه از مدیریت در ایران مغفول مونده بود. برای جا انداختن این شاخه‌ی مدیریت در ایران، کار مطالعاتی رو مفید می‌دونستم اما شکل گیری یک بست پرکتیس در این حوزه رو مفیدتر می‌دیدم. جایی که مطالعات بتونن خودشون رو در عمل به نمایش بذارن. این شد انگیزه‌ی اول من. انگیزه‌ی دومِ من، که برام پر رنگ‌تر از انگیزه‌ی اول بود، شد تلاش برای کمرنگ کردن درد و رنج‌های یک سری از آدم‌ها در گروه کاری به اصطلاح کم مهارت، که در این چند سال در معرضشون قرار گرفته بودم. انگار یک مسئولیت و رسالت در کم کردن ملالت این گروه کاری برای خودم در نظر گرفتم. چرایی ایجاد بست‌پرکتیس حوزه‌ی امکانات و املاک به نظرم روشن هست. در ادامه به چرایی وزن گرفتن این گروه کاری می‌پردازم.

در اون زمان موقعیت‌ برون‌سپاری موضوعات نگهبان‌ها و نیروهای خدماتی رو نداشتیم. در نتیجه مستقیم اونها رو استخدام می‌کردیم. چالشی که داشتیم این بود که اغلب این دوستان رزومه‌های درستی نداشتن. وقتی هم که بک گراند چک می‌کردیم اکثر سازمان‌ها نکته‌ی خاصی رو منعکس نمیکردن چون می‌دونستن شرایط بازار کار خراب هست و به خاطر حس ترحمی که داشتن دوست داشتن که این بنده‌ خداها زودتر کار پیدا کنن. مگر اینکه طرف آسیب خیلی جدی ایجاد کرده بود که اون وقت یک سری اطلاعات میدادن که البته خیلی نادر بود. به خاطر همین مصاحبه‌ها کلا برامون یک هندونه‌ی در بسته بود. حالا بعدها کارهایی رو کردیم اما خب تا ۳ سال اول صرفا تنها ابزاری که برای ارزیابی داشتیم مصاحبه‌ی استخدامی بود. اینکه استخدام هم می‌کردیم و بعد اگه مناسب نبود باهاش قطع همکاری کنیم بسیار پر هزینه بود. به خاطر همین باید مصاحبه‌ها رو جوری پیش می‌بردیم که به نفرات قطعی برسیم. کاری که اون موقع می‌کردم این بود که کل زندگی کاندیدای استخدام رو باهاش مرور می‌کردم که یک شناختی نسبت بهشون پیدا کنیم. یکم غیر حرفه‌ای بود و مصاحبه مثل یک جلسه‌ی روان‌کاوی بود. با توجه به شرایط سخت‌گیرانه‌ای که داشتیم مجبور بودیم تعداد زیادی مصاحبه کنیم. خیلی از اون دوستانی که می‌اومدن برای مصاحبه خیلی خجالتی و با اعتماد به نفس به شدت پایین بودن. باید شرایط رو جوری مهیا می‌کردم که به حرف بیوفتن. وقتی فضا براشون امن میشد دیگه من خیلی پیش‌برنده‌ی مصاحبه نبودم و اونها شروع می‌کردن به باز کردن سفره‌ی دلشون.

در طول مدتی که در ایران بودم حدود ۹۰۰ مصاحبه انجام دادم. در طول این مصاحبه‌ها انگار داشتم با زندگیِ اونها زندگی می‌کردم. قاعدتا خیلی از این دوستان اسخدام نشدن اما انگار درد‌‌ها و سختی‌هایی که داشتن تجربه می‌کردن رو پیشِ من جا گذاشتن. مصاحبه‌هایی رو به یاد میارم که در طول مصاحبه با مصاحبه شونده زار زار گریه کردیم. هرچند مصابحه‌هایی هم داشتیم که از شدت خنده‌هامون نتونستیم مصاحبه رو تموم کنیم:) تجربه‌های عجیبی بود. انگار منو دردمند کرد. خوبه از نفراتی که در این سال‌ها از تیم مدیریت امکانات با هم مصاحبه‌ها رو انجام دادیم یک یادی بکنم: حسین نجار، محسن حسن‌زاده، امیرحسین رجبی، فروزان قربانی، سجاد مدنی، سروش پرکم، الهام علیمردانی، طلیعه ولی‌پور و زهرا سرفرازی.

وقتی که اهداف زندگیم محدود به خودم شد، کم‌رنگ کردن این کاستی‌ها معنای زندگیم شد. اما در خلوتم هنوز از راهی که در حال سپری کردن بودن دلم قرص نبود، هرچند پام قرص بود. در طی این مسیر حواسم بود که این رویکردهام تبدیل به یک نمایشِ اثربخشی نشه. خیلی برام مهم بود که تلاش کنم که نیت‌هام نا خالص نشه. سر همین برای مدیریت بهتر خودم، ترجیح دادم که این افکار پیش خودم بمونه.

در شروع این مسیرِ جدید، زندگیم با شیوا هم شروع شد. شیوا زمین تا آسمون با من فرق داشت. با همین زاویه‌ی نگاهِ دیگه‌ای که به زندگی داشت به من کمک کرد که یکم روی زمین راه برم و وزن عمل کردن برام زیاد بشه و وزن فکر کردن کم‌تر. در همین قیل و قال با بنیاد خیریه‌ی خانه‌ی عماد از طریق حمید آشنا شدم. خانه‌ای که خودش داستانی الهام بخشی داره. فقط در همین حد که یک سری انسان‌های پاک با محوریت زینب آذرمند، یحیی شامخی و خانوم شهیدی یک حرکت جمعی رو شکل داده بودن برای کم کردن کردن سختی‌ها و مشکلات خانواده‌هایی که در مناطق دور دست، کودکانشون باید عمل‌های جراحی مربوط به پیوندهای مغز استخوان و پیوند اعضا انجام می‌دادن. ارتباطی که من باهاشون شکل دادم در پس ذهنم باز هم غوغا‌هایی به پا کرد اما انگار دیگه انرژی‌ای برای بر هم‌زدن افکارم نداشتم. اونها داشتن حرکت جمعی شکل می‌دادن…آشنایی با اونها انگار قرار بود منو به یک سفر درون دیگه وارد کنه، چالش‌هایی که انگار تمومی نداشت:) اما دیگه حرکتم رو معطوف به ذهنم نکردم…

شروع این نوشتار از سال ۱۳۹۲ شروع شد و الان رسیدیم به اواخر سال ۱۳۹۷. شرکت از ۱۰۰۰ نفر عبور کرده و جدا از حجم مسئولیت‌هام، سفر افکارم هم متوقف نشده. فعلا یک وقفه‌ای در شرح این سفرهام می‌ندازم. در نوشتار بعدی به موضوعات نیروهای خدمات رفاهی و کارهایی که در ارتباط با اونها انجام دادیم، می‌پردازم. موضوعاتی که شاید بیش‌تر به درد کسایی بخوره که با نیروهای به اصطلاح کم مهارت همکاری می‌کنن. دوباره به خودم باز خواهم گشت.

پایان قسمت چهارم.

خود بازتابیتجربه‌ی زندگیتجربه‌ی کاریمدیریت امکاناتمدیریت ساخته‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید