هرگز فراموش نمیکنم که در آن نگاه، "چه کسی" بودم.
حتی یادم نیست که چشمانت قهوهای بودند یا سیاه...
برای من مهمترین چیز، نور آن چشمها بود.
همان نوری که جهانی که برایم میساخت را روشن میکرد.
همان نوری که به خاطرش، من، «من» شدم؛ نه یک شیء میان اشیاء دیگر، بلکه موجودی که "دیده میشد" و بنابراین، "وجود داشت".
—
این را فلسفه به من آموخت:که گاهی هویت ما، در آیینهٔ نگاه دیگری متولد میشود. و چه زیباست وقتی آن نگاه، به جای محدود کردن، به وجودمان وسعت میبخشد.