مصطفی اکبری
خواندن ۱ دقیقه·۸ روز پیش

داستانک: یک صدای کوچولو

گفت: «من‌رو آقای مهندس صدا بزن» گفتم تو که دانشگاه نرفتی، البته یکسال رفتی بعد دوتا مشروطی ول کردی و رفتی پی پول دور ریختن. با کمی کنایه گفتم چون قصدش پول درآوردن بود ولی نتیجه‌اش شکست‌های پی‌درپی بود. گفت: «اگر مهندس نبودم چطور این نیش و کنایه‌ها رو از تو که نزدیکترینمی تحمل میکردم؟ من مهندس درد هستم، دردها نیاز به مهندسی دارند، دردها مانند زمین، مناطق خشک و بیابانی یا حاصلخیز و پرباران دارند، مناطق صلح و جنگ و تسلیحاتی و آموزشی دارند» پرسیدم تو متخصص کدام منطقه‌ای؟ با آرامش گفت: «همه‌ی آدم‌ها در منطقه‌ای از سرزمین درد سکونت دارند، جابه‌جا هم میشوند، مسافرت هم میروند اما تنها کسانی مهندس به حساب میایند که شبهای جنگی این سرزمین را پشت سرگذاشته باشند، از درون فروپاشیده و از بیرون مچاله بنظر برسند، آنها مهندسین درد اند، روحشان تاب‌آوری بسیاری دارد و من یکی از آنها هستم» با تعجب نگاهش کردم، با خودم فکر میکردم چند بار ورشکستگی مگر آدم‌را چقدر دردمند میکند!؟ جای من اگر بود چه میکرد؟ آیا او هم سخت عاشق میشود؟ آیا روی تنها عشقش خاک ریخته است؟ خانواده را شبی تاریک با تنی پر زخم ترک کرده است؟ اصلا مگر او کیست؟ در خودم مانده بودم، ساکت و بیصدا که صدایی گوشم را شکافت، رعدوبرق غول‌آسایی آسمان را چاک داده بود، به خودم آمدم آینه را نگاه کردم و مبهوت این شدم که چگونه اینقدر عمیق یاد گرفته‌ام با خودم صحبت کنم، انگار دو یا چند نفر در من هستند که یکی از آنها مهندس درد است.

مصطفی‌اکبری ۲۲بهمن۱۳۹۹

داستانک یک صدای کوچولو نوشته مصطفی اکبری
داستانک یک صدای کوچولو نوشته مصطفی اکبری


۲
۰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات