ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی ارشد
مصطفی ارشد
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اتاق ۱۲۵

فنجان قهوه‌ات را روی میز شیشه‌ای کنار گلدان رز سیاه گذاشتی و جسم خسته‌ات را روی مبل ولو کردی؛ برای مدتی چشمهایت را بستی و به هیچ چیز جز خوابیدن فکر نکردی.
لحظه‌ای نگذشت که با بی‌حوصلگی گوشی همراهت را از روی میز کنار تخت برداشتی و به صدای پیام تماس‌های بی‌پاسخ امروزت گوش سپردی. صدای نفس‌ها کوتاه و کلام بریده بریده بود.
« مازیار، من توی بیمارستان روانی رویش بستری شدم، موبایلم رو ازم گرفتند، هیچ شماره دیگه‌ای
ندارم، به همین شماره بهم زنگ بزن، اتاق ۱۲۵.»
پیام بعدی یکساعت بعدش بود، راس ۱۰:۱۰؛
« مازیار خواهش میکنم بهم زنگ بزن؛ این چندمین باره که دارم زنگ میزنم، از یکشنبه اینجام؛ هیچ کس هنوز سراغم نیومده، بهم زنگ بزن منتظرتم، دوستت دارم، آلما »
از جایت بلند شدی، دست به سمت فنجان قهوه بردی؛ به گل خشکیده توی گلدان شیشه ای خیره شدی؛ نسیم خنک از لای پنجره نیمه باز به درون پرده توری سفید می پیچید و تنها سمفونی جیرجیرک‌های توی باغچه بود که شنیده می‌شد. شب از نیمه گذشته بود که تلفن به صدا در آمد؛ شماره تلفن همان شماره ناشناس بود و صدا صدای همان زن با نفس‌های کوتاه و کلام بریده بریده.
« مازیار گوش کن، هیچی نگو، بذار من حرف بزنم. میدونم که مثل همیشه منو مقصر میدونی؛ وقتی اون مرد ناشناس، زورکی وارد خونمون شد، قدرتی نداشتم که از خودم دفاع کنم و اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. تنها امیدم به حمایت تو بود، اما علی رغم میل باطنیت، آدمای دور و برت، با حرفاشون، تو رو بر علیه من مسلح کردند؛ تا جایی پیش رفتند که، تو با دستای که هر شب موهامو نوازش میکردی، از خونه پرتم کردی بیرون و هزاران انگ و تهمت بهم بستین. »
( چند ثانیه مکث شد و صدای هق‌هق شنیده شد )

« مازیار، تو را به مقدسات قسم میدم، بیا دنبالم. حالم بده، شبا با زور قرص میخوابم. میدونم که توام چقدر دخترمون رو دوست داشتی و دلت براش تنگ شده. نمیخوام که دنبال مقصر بگردم، اما بچه‌ای که قرار بود ۲ ماه بعد به دنیا بیاد، چجوری تلف شد... »
( صدای هق‌هق بلندتر شد، نامفهوم و بریده اسم عسل، لابه‌لای هق‌هق گفته می‌شد ، با گریه ادامه می‌دهد )
« مازیار... مازیار... هر وقت میخوام نفس بکشم، انگاری یکی گلومو فشار میده و میخواد حنجرمو‌ از توی دهنم بکشه بیرون.
( آب بینی‌اش را پاک می‌کند و با بغض ادامه می‌دهد )
« مازیار، دلم خیلی ازت پُره...، میدونی از چی دلم گُر می‌گیره، اینکه من رو از خونه انداختی بیرون، انگ بی‌ناموسی بهم زدی، جلو در و همسایه بی‌عصمت و عفت کردی...، اصلا... اصلا همه اینا هیچی فراموششون کن؛ سزای کسی که بخواد از حقش دفاع کنه اینه!؟ روزی چند بار اومدم در خونه ضجه و زاری کردم، ولی تو چه کار کردی، من رو آوردی گذاشتی تو این دیونه‌خونه، به همه گفتی آلما هرزه و دیونست، کاری کردی که قاضی هم باورش شد من برای فرار از حقیقت، خودم رو زدم به دیوانگی. آخه چرا !؟ چطور دلت اومد... مازیار از روح پدر و مادرم خجالت نکشیدی، یک دختر یتیم و بی‌کس رو این بلا سرش آوردی.
( گریه‌اش از سر گرفت )
« میدونی اگه الان عسل بود، هشت ماهی می‌شد که چهار دست پایی راه میرفت؛ توی این هشت ماهی که از اون کابوس و پیشامد تموم‌نشدنی گذشته، هزار بار مُردم... کاش منم توی جنین بودم با عسل می‌مُردم. مازیار، کاش واقعا ماشین زمان وجود داشت یا حداقل نصف عمرم رو میدادم، اما برمیگشتیم به اون روزای خوب، تا تو برام حرف بزنی؛ از مشتری‌‌هایت که سوهان روحت بودند و اعصابت رو برای چند هزار تومن تخفیف بیشتر، بهم می‌ریختند... منم واست چایی و پولکی می‌آوردم و با نگاه و حرفام آرومت میکردم. الو ... الو ... مازیار هنوز پشت خطی… »
( تماس از آنطرف با چند بوق متوالی قطع شد )
آرام گوشی را روی میز گذاشتی، لرز به تنت افتاده بود.
پنجره نیمه باز را بستی، پتو را به دور خودت پیچیدی، روی مبل مچاله شدی و خوابیدی. ساعت ۵:۳۰ صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدی؛ قهوه‌ات را آماده کردی و توی تراس روی صندلی نشستی؛ بیرون یک زن مشغول دویدن بود، مرد همسایه سگش را برای پیاده‌روی بیرون آورده بود. سیگارت را روشن کردی و چند کام گرفتی؛ سیگار میان انگشتانت لاغر می‌شد و ته مانده‌اش را توی ظرف انداختی. گوشی همراهت را برداشتی و دوباره به صدای پیام‌ها گوش دادی؛ همان شماره را گرفتی.
«- سلام، صبح بخیر جناب! دیشب یک خانمی با شماره من تماس گرفته بود. بیمار اتاق ۱۲۵، ظاهرا برای ترخیص مشکل داره؛ میخواستم بدونم چه کاری از دست من بر میاد و اینکه لطفا به ایشان بگویید که بنده مازیار نیستم، اشتباه گرفته بودند.»

#مصطفی_ارشد

مازیاراتاقداستان کوتاهمصطفی ارشد
* نویسنده و شاعر * صاحب کتاب‌های : شاعرانه‌ی عشق - اناردون – داستان‌های زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستان‌نویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید