ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی ارشد
مصطفی ارشد
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

" انتظار در گنج‌کوه " قسمت اول

در دهکده‌ گنج‌کوه که میان کوه‌های بلند و صخره‌های خشن محاصره شده بود، زنی مسن به نام ماه‌بانو زندگی می‌کرد.
او را با سرانگشتان حنا شده، و تتوهای عجیب و غریبی که روی دست‌ها و صورتش نقش بسته بود، می‌شناختند.
مردم گنج‌کوه همیشه با ترس و احترام به او نگاه می‌کردند.

ماه‌بانو هر روز صبح، زیر سایه ایوان، روی صندلی چوبی قدیمی‌اش می‌نشست و سیگاری چاق می‌کرد؛ دود سیگارش مانند ابرهای کوچک در هوا پراکنده می‌شد و یکدم ناپدید می‌گشت.
ماه‌بانو، تنها مشغله‌ زندگی‌اش این بود که هر روز، از تولد تا فروپاشی آفتاب به نقطه‌ای خاص در افق خیره شود.
آنجا، جایی در جوانی‌اش، میان عشق، تعلل و انتظار، که با هجمه‌ای از شور و هیجان تجربه‌اش کرده بود.

مردی به نام یوسف، با چشمان سبز و نگاهی پر از مهربانی، تمام دنیای ننه‌بی‌بی بود.
اما یک روز، یوسف، به خواست خودش ناپدید شد؛ هیچ‌کس نمی‌دانست که چه بر سر او آمده است؛ برخی می‌گفتند که او توسط ارواح کوهستان ربوده شده و برخی دیگر باور داشتند که او به دنبال گنجی پنهان رفته و در این راه شهید شده است.

ماه‌بانو هر روز به امید بازگشت یوسف زندگی می‌کرد؛ تا اینکه جوان بود؛ کار، انتظار، کار ...؛ به وقتی هم که پیر شد؛ انتظار، سیگار، انتظار...؛ تنها اینگونه، زمان را گران خرید.
بعد از مفقود شدن یوسف، با شنیدن هزاران کنایه و شایعه، هیچوقت، رنگ و لباس بخت را به خود نپوشاند.

خالکوبی‌های روی دست‌هایش هر یک، داستانی از عشق و از دست دادن را روایت می‌کردند.
آن سالی که یک پزشک جوان، به نام امیر بصیری، برای طرح کارورزی‌اش، به گنج‌کوه اعزام شده بود، با شنیدن سرگذشت و دیدن یومیه ماه‌بانو، در تکاپوی پی‌بردن به رازهایش بود.

در همان سالی که، تابستان، آفتاب را مجبور کرد تا تیغ‌هایش را به زمین فرو‌ کند؛ امیر عزم‌اش را جزم کرده بود تا به بهانه معاینه، به دیدار ماه‌بانو برود.

به چند قدمی خانهِ ماه‌بانو رسید؛ او را دید که همچنان به آیین خود پایبند و چشم به راه است.
ماه‌بانو، بی‌توجه از حضورِ امیر، با پُک‌های عمیق، شیره جانِ سیگار را به جان می‌خرید.
امیر، متوجه پریشانی ماه‌بانو شده بود، اما با احترام به او سلام کرد.

ماه‌بانو، نیم نگاهی به او انداخت و با صدایی خش‌دار و آهسته گفت: "چی از جونم می‌خوای ؟"

امیر با تردید گفت: "اِ... حقیقتش می‌خواستم داستان شما رو بشنوم ماه‌بانو؛ خواستم بدونم چرا این نقش‌ها رو روی دستتون، کشیدین!؟ و اِ... چرا هر روز اینجا می‌شینید و به اونور کوهستان خیره می‌شین."

ماه‌بانو نگاهی عمیق به امیر انداخت و سپس آهی کشید.
" واسه چی میخوای بدونی !؟ اصلا تو کی هستی !؟ "

امیر با لبخندی مهربان و چشمانی آغشته به کنجکاوی محض، گفت: " ماه‌بانو، من امیر بصیری‌‌ام، پزِش..؛ طبیبِ گنج‌کوه‌ام؛ شنیدم که شما از قدیمی‌های اینجایین و خیلی از مردم داستان شما رو شنیدن؛ ولی من دوست داشتم از زبون خودتون بشنوم، شاید بتونم کمکی بکنم."

ماه‌بانو سیگارش را در خاکستر سوزاند و با نگاهی خیره به افق،: "کمک! دیگه کمکی به من نمی‌شه؛ این زندگی، همینجوری که هست، تموم می‌شه."

امیر همچنان سماجت کرد "شاید فقط شنیدن داستان‌تون بتونه بهتون آرامشی بده."

ماه‌بانو به او نگاهی انداخت که در عمقش، غم و رنج سال‌ها مشهود بود.
سپس به آرامی و با غمی درونی، شروع به صحبت کرد:
"یوسف... یوسف...، فردای سال تحويل ناپدید شد. "

امیر پابرهنه حرف‌اش را قطع کرد، " چه سالی ماه‌بانو !؟ "

ماه‌بانو مکثی معنادار کرد و با برقِ چشمانِ نافذ‌ش، اظهار بی‌اطلاعی کرد و ادامه داد: " نمی‌دونم...؛ یادم نیست سال چند بود...؛ اینقدر جوون بودم که، تموم پسرای گنج‌کوه؛ دِه‌ بالا و پایین، پشتِ در خونه حاج‌بابام و کدخدا، صف می‌کشیدند "

امیر گوش‌هایش را بیش از پیش، تیز کرد و چشمانش را به لبانِ نیم‌کبودِ ماه‌بانو، دوخته بود تا که یک کلمه را هم از دست ندهد.
" ببخشید ماه‌بانو، گفتید بعد سال تحویل، ناپدید شد! یعنی کجا رفتش !؟ به شما هم چیزی نگفت که کجا میره !؟ "

ماه‌بانو، آهی از سر انتظار کشید.
" گفت می‌خواد بره دنبال گنجی که پَس چال‌کوهِ. اونوقتا همه‌ی بزرگا و جوونای سن و سالِ خودش، خوار و مسخرش کردن؛ می‌گفتند یوسف از عشقِ ماه‌بانو، مالیخولیایی شده "
ماه‌بانو بغض کرد و اشک، دایرهِ چشمانش را محاصره کرد و با اندوهی گلوگیر، ادامه داد " ولی هیچوقت برنگشت؛ هر چی منتظر شدم، نیومد."

امیر با نگاهی پر از همدردی به ماه‌بانو گفت: "شاید هنوز امیدی هست که یوسف برگرده. شاید..."

ماه‌بانو سرش را تکان داد و با صدایی آرام گفت: "نه، دیگه امیدی نیست.؛ ولی قصهِ من چیزی بیشتر از یه عشق از دست رفته‌‌اس."

امیر کنجکاوانه پرسید: "یعنی چی؟"

ماه‌بانو نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: " فکر نکنم تو طاقتِ شنیدنِ حقیقتی رو که ممکنه زندگیت رو تغییر بده، داشته باشی!"

امیر با تردید جواب داد: "اِاِ...، حاضرم "


"" ادامه دارد .... ""

انتظارعشقنفرین
* نویسنده و شاعر * صاحب کتاب‌های : شاعرانه‌ی عشق - اناردون – داستان‌های زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستان‌نویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید