امیر، مقابل ماهبانو، چهارزانو زد و از سیر تا پیاز سفرنامه، اتفافات و دیدار با آقا یوسف را برایش بازگو کرد.
ماهبانو، فانوس رو به چهره امیر نزدیک و با نگاهی عمیق و لبخندی آرام، گفت: "ممنونم، پسرم. تو تنها کسی بودی که تونستی این راز رو بفهمی."
امیر با افتخار به ماهبانو نگاه کرد؛ "این چیزی بود که از ته دل میخواستم، حالا شما میتونید با خاطری آسوده به زندگیتون ادامه بدید."
ماهبانو با نگاهی پر از عشق و سپاس به امیر خیره ماند؛ "من همیشه میدونستم، که یه روزی یه آدمِ طاهر پیداش میشه و حقیقت این راز رو بازگو میکنه، حالا دیگه میتونم با آرامش از این دنیا برم."
ماهبانو بالاخره بعد از سالها چشمبراهی، دل از مونس همیشگیاش، صندلی کَند، امیر را به خانهاش دعوت کرد.
امیر تا چند روز به ماهبانو سر میزد و اتفافات آن روز را برای اهالی گنجکوه با آب و تاب، تعریف میکرد، آنان هم به اتفاق امیر، به دیدار ماهبانو، میرفتند.
چند روزی نگذشت، ماهبانو با دلی آرام و چهرهای خندان، در خواب به دیدار یوسف رفت.
اهالی گنجکوه اندوهگین شدند؛ با احترام و عشق او را بالاترین و بهترین محل آرامگاه، به خاک سپردند.
امیر که حالا یکی از اهالی دهکده شده بود، تصمیم گرفت که باقی عمرش را به خدمت به مردم گنجکوه بگذراند و داستان عشق ماهبانو و یوسف را برای نسلهای آینده زنده نگه دارد؛ حتی این روایت پر فراز و نشیب را به رشته قلم درآورد و دیری نگذشت که آوازه آن به گوش همگان رسید.
امیر و اهالی، فهمیده بودند که زندگی پر از رازها و عشقهای پنهانی است که با صبر، عشق و اراده میتوان آنها را کشف کرد و از آنها آموخت؛ این داستان عشق بیپایان، همواره در دلهای مردم گنجکوه و فرسنگها آنطرفتر، زنده خواهد ماند.
نویسنده: مصطفی ارشد
"" ادامه دارد .... ""