در ایستگاه اتوبوس، مردی با کتی که لکههای رنگی بر روی آن خودنمایی میکرد، نشسته بود. نگاههایش به دوردستهای نامعلوم صفحه جادویی در دستش خیره بود و هر لکه بر روی کتش، حکایتی از روزگاری را در خود نهفته داشت.
آن کت، همچون بوم نقاشی زندگیاش بود، هر لکه رنگی نشانی از روزهای گذشته و خاطراتی که در دل خود جای داده بود.
لکههای آبی، از آسمانهای بیکرانی حکایت داشتند که روزی زیر آنها با دلشورههای عاشقانه قدم زده بود، لکههای سبز، یادآور عطر جنگلهایی بودند که در آنها پناه برده و با هر نسیم تازه، روحش تازه شده بود.
اما آن لکههای قرمز، همچون قطرههای خون، نشان از زخمهایی داشتند که زمان بر دلش نشسته بود؛ زخمهایی که شاید هیچگاه بهطور کامل التیام نیافتند، اما او همچنان به راه خود ادامه داد، بیآنکه از سنگینی بار گذشته خم شود.
مرد با هر بادی که میوزید، کت رنگینش را محکمتر به دور خود میپیچید، گویی میخواست تمام آن خاطرات را در آغوش بگیرد و هیچیک را از دست ندهد.
مسافران دیگر، هر کدام درگیر دنیای خود بودند، غافل از اینکه این مرد با کتی رنگین، دنیایی از حکایتها و قصههای ناگفته را در دل خود داشت.
صدای اتوبوس که از دور به گوش رسید، مرد به سوی آن نگاهی انداخت و لبخندی محو بر لبانش نقش بست، شاید در پس آن لبخند، امیدی نهفته بود به آیندهای که در انتظارش است، یا شاید هم تسلیمی آرام به گذشتهای که با او همراه است. هرچه بود، آن مرد با کتی رنگین، همچنان در ایستگاه نشسته بود، مردی که داستانهای بیشماری را با خود حمل میکرد و هر لکهای بر روی کتش، گواهی از روزگارانی بود که با تمام فراز و نشیبهایش سپری کرده بود.
شاید روزی کسی در آن ایستگاه متوجه او شود، شاید کسی بیاید که بتواند زبان این لکههای رنگی را بفهمد و داستانهایش را بشنود؛ اما تا آن روز، مرد با کتی رنگین، همچنان در ایستگاه ایستاده بود، نگاهی به دوردستها دوخته و دلش پر از خاطراتی که در رنگهای کتش تبلور یافته بودند.
نویسنده: مصطفی ارشد
عکاس: مصطفی ارشد
به تاریخ : ۱۲ تیر ۱۴۰۳ - مشهد - ایستگاه اتوبوس صبا