در این نوشته می خواهم نوعی تمرین و تامل، و به بیان دقیق تر، مراقبه ای بر بیتی از مولویرا طرح کنم. بیت مورد نظر (از غزل 323 از دیوان شمس) چنین است:
جمله بی قراری ات از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
در این بیت، مولوی راهکاری برای معضل بی قراری، ناآرامی، استرس و اضطراب، که از شایع ترین مشکلات انسان امروزی نیز هست، ارائه می دهد.
بیان بیت به زبان خودمانی چنین است: تمام بی قراری و ناآرامی و استرس و اضطراب تو به دلیل جستجوی قرار و آرامش است؛ طلب قرار و آرامش را رها کن و طالب وضعیت بی قراری و ناآرامی باش تا آرامش و قرار به سوی تو بیاید.
سخن مولانا به ظاهر متناقض است: چگونه ممکن است با طلب بی قراری به آرامش و قرار برسیم؟
از دو وجه پاسخ به این سوال را بررسی می کنیم: از جنبه هستی شناختی و از بعد انسان شناختی.
از وجه هستی شناختی، برخی فلاسفه از زمان یونان باستان معتقد بودند که بارزترین ویژگی جهان هستی، تغییر است. هراکلیتوس، شاخص ترین نماینده این دیدگاه در میان فیلسوفان یونانی پیشاسقراطی، با این جمله معروف آن رویکرد را خلاصه کرده است که: «در یک رودخانه نمی توان دو بار قدم زد.» یا این بیان که: «تنها اصل ثابت واقعیت، تغییر است.» به این ترتیب، هر چیزی در جهان، هر لحظه در حال تغییر و تحول بوده و فاقد ثبات است. این تحول دائم را در تمام ابعاد جهان از دنیای زیراتمی تا ابعاد کیهانی می توان دید.
در عرصه زندگی انسانی نیز همه به محض تشکیل نطفه در این فرایند تغییر و تحول دائمی، هم از درون و هم از بیرون، قرار می گیرند. جنینی، تولد، نوزادی، کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، کهنسالی و مرگ. این فرایند تغییر و تحول، تنها مربوط به جسم و سن و سال ما نیست بلکه در این میان خواسته ها، آرمان ها و امیال ما نیز همواره در حال تغییر و تحول است.
حال اگر ذات زندگی «تغییر» یا به بیان مولوی «بی قراری» باشد، هرگونه انتظار ثبات و قرار از جهان، خواسته ای است که به ناکامی می انجامد. همه ما درکی شهودی و تجربی از بی ثباتی جهان داریم و به همین دلیل به هر میزانی که انتظار ثبات از جهان داشته باشیم دچار نگرانی، ترس، بی قراری، استرس و اضطراب بیشتری می شویم. هر توقع و انتظار ثبات، چه از خود، چه از دیگران و چه از هر بعدی از زندگی و جهان، غیرواقع بینانه است و بر بی قراری و ترس و نگرانی ما می افزاید. برعکس، انتظار بی ثباتی و تغییر امور، انتظاری واقع بینانه است و به هر میزانی که انسان درونا بتواند این واقعیت را پذیرفته و با آن هماهنگ شود، به همان میزان صلح و آرامش درونی را تجربه خواهد کرد.
اما از بعد انسان شناختی، سخن مولانا «کیستی و هویت ما» را نشانه می گیرد. ما هر یک نامی داریم و جسمی و جنسیتی و پدر و مادری و زبانی و نژادی و قومیتی و ملیتی و باورهایی و تحصیلاتی و شغلی و شخصیتی و ... تمام اینها بخشی از کیستی و هویت ماست و ما خود را با آنها تعریف می کنیم و انتظار ثبات آنها را داریم و کم و بیش در حفظ آنها می کوشیم. اما از دید مولانا، این «خود» و «هویت» (یا همان «نفس» در ادبیات دینی و عرفانی) که می پنداریم عین ماست، در حقیقت خود و هویتی «کاذب» و سرشار از تنگ نظری، خودبینی، خودخواهی و حرص و طمع و در حال مبارزه دائمی با کل جهان است و در نتیجه، هم هویت شدن با آن منجر به انواع ترس، نگرانی، بی قراری، استرس و اضطراب می شود.
حال اگر درونا به هر میزانی که بتوانیم از وابستگی و هم هویتی با این «من های کاذب» بکاهیم به همان میزان، آرامش، صلح و حتی سرور درونی را تجربه خواهیم کرد. وقتی از پوست بدن خویش و از پوسته های هویت های کاذب خود فراتر رویم، خود به خود، شاهد ظهور صلح، آرامش، سرور، عشق و شفقت در درون خواهیم بود؛ و این نه وعده ای در آینده ای دور و نامعلوم بلکه تجربه ای است که در هر لحظه و هر روز امکان تحقق دارد. نقطه اوج رهایی از خود، تجربه وحدت وجود است که به این معناست که «من هیچ هستم» که دقیقا به این معنی است که «من همه هستم.»
یک پیشنهاد عملی این است که بیت مذکور را در بستر آنچه گفته شد به دفعات مورد تامل و مراقبه قرار داده و پذیرش بی ثباتی جهان و رهایی از هویات کاذب را درونا تمرین کنیم. تنها چیزی که نیاز داریم پیراستن وجود حقیقی خویش، که همان عشق، آرامش و سرور مطلق است، از خودها و هویات کاذب است و این غایت نهایی هر کیش و سیر و سلوک معنوی حقیقی است.