maha.nevesht
maha.nevesht
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

سخت ترین کار دنیا

چشم هایش را بست...

دست هایش را بالا برد...

خورشید را نگاه کرد...

و...

.

.

.

شکست خورده بود؛غمگین بود ،اما آرام...چشم هایش ابشاری بی استراحت بودند،اما در حالت سکوت.

از کنارش میگذشتند و با آه و افسوس به خیال خودشان همدردی میکردند.

دلش برای او تنگ شده بود اما نمیدانست چه کار کند ،مثل پرنده ای لال که میخواهد آواز بخواند و نمیتواند...

آرام،سکوت اش درد بود،سکوت اش رضایت بود،سکوت اش بغض،سکوت اش خشم،رفته این روز هایش،آن زمان که بود می گفت؛"آنقدری که در سکوت ات حرف هست در حرف هایت نیست!"و درست گفته بود...

اما این روز ها سکوت اش با همیشه فرق می کرد،بوی مرگ می داد!

او می خواست دوست داشته شدنش مثل قصه روز و شب باشد!ابدی...اما امروز و اکنون با آرزو هایش تفاوت داشت.آن هم زمین تا آسمان!

صندلی چوبی کافه،همدم روز هایش را خالی گذاشت و دلتنگی اش را برای خیابان نگه داشت...قدم به قدم به نیمکت باران خورده ،پارک نزدیک تر می شد...و قدم به قدم بی صبر تر...

می گذشتند آنها که آرام بودند،و همیشه سخت ترین کار دنیا این است که تظاهر کنی اتفاقی نیوفتاده است!

تظاهر به شکسته نشدن،تظاهر به نگریستن...

نیمکت،کفاف این همه غم را نمی داد...بالا رفت.بالا و بالاتر...

کوهی استوار که روزی عهد "ماندن"رویش بسته شده بود.حالا شاهد عهد شکنی بود.شاهدی عینی و واقعی!

ایستاد...

چشم هایش را بست...

دست هایش را بالا برد...

خورشید را نگاه کرد...

و...

سخت ترین کار دنیا را انجام داد:

او را بخشید...


"مها"

نویسندگیداستان کوتاهبخششمها
مها:منسوب به ماه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید