میدانم که هر چقدر هم «به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار»، نمیتوانم «که از جهان ره و رسم سفر براندازم»؛ نمیتوانم دوری و تنهایی را از عالم پاک کنم، اما آرزو میکنم کاش میشد همه کتابها، شعرها و ترانههایی را که در آنها از دوری سخن گفتهاند، از میان بردارم؛ همه را بسوزانم! اما این هم محال است؛ پس خودم باید عهد ببندم - با خودم و با تو – که دیگر، با واژگان دوری و غم با تو سخن نگویم؛ تا دیگر، سخنی، جملهای، ترانهای که نشان از دوری دارد و ذرهای غم به دلت مینشاند، به گوش تو نرسانم!
دیگر نمیخواهم از دوری سخن بگویم، و از هر چه تو را غمگین میکند.
تو که خود، دوری و این خود کافی است تا غم عالم را به دلم بنشاند! دیگر، طاقت دیدن غم تو را ندارم.
دیدی! باز هم نشد که بنویسم و از دوری تو نگویم!