بعضی حرفها، بعضی آدمها، بعضی نواها... یه کاری باهات میکنن که نمیدونی اسمش رو چی بذاری، اصلاً نمیتونی اون حس رو توضیح بدی، فقط میتونی تهِ تهِ قلبت، اون رو درک کنی، و چه عذابی میکشی اگه بخوای توضیحش بدی. حتی اگه گوش شنوایی داشته باشی، حتی برای خود اون آدمی که باعث اون حس شده، نمیتونی توصیفش کنی، کلمه براش پیدا نمیکنی، میترسی نتونی درست بگی و.... بیخیال میشی...
و من الان که دارم اینا رو برات مینویسم، توی همون حس و حالم! دارم از چیزی مینویسم که توی همین نوشته دارم توصیفش میکنم و سعی میکنم بگم که نمیتونم توصیفش کنم... ببخش که دارم نامفهوم و تودرتو مینویسم... دارم متناقض مینویسم...
ذات این حس و حال همینه: تناقض، ابهام... اینو خودت گفتی، یادت هست؟
اما یه چیزی هست و اون اینکه این حس، هر چی که هست، در وجود من در حال تکامله... روز به روز بهتر درکش میکنم، کمکم داره خودش رو بیشتر و بهتر به من نشون میده، چهره پنهانش داره آشکار میشه، این حس داره خالصتر میشه برام، داره توی قلبم میشینه و طوری هم میشینه که همه ذرات قلبم رو، همه تپشهای قلب رو توی خودش میگیره... و تویی که باعث این تکامل هستی.
میدونی... این حس اونقدر رها و شاده که جای هیچ کس و هیچ چیز رو تنگ نمیکنه که هیچ، انگار قلبم رو برای پذیرش جهان و هر چیزی که در اون هست بزرگتر کرده...
و برای پذیرش تو! برای پذیرش تویی که با این حس و حال، دارم یه جور دیگه میفهممت! نپرس چه جوری... خودمم نمیدونم، اینم از همین حسهای نامفهومه: اما زیباترینِ این حسها، شادترین، رهاترین، رهاییبخشترین...
میدونم که میفهمی چی دارم میگم، و همین برام کافیه که دیگه نخوام الان این حرفای گنگ رو ادامه بدم، نخوام برای یکی دیگه یا جای دیگه توضیح بدم... همین برام کافیه که تو میفهمی، تو که خودت یکی از همین حسها هستی! پاکترین و خالصترین این حس و حالها...