با تو چه کنم؟ با تو چه میتوانم کرد که جزء به جزء فکر مرا میخوانی؟ تو که ذهن مرا، حتی پیش از آنکه در وجود خودم شکل بگیرد، میدانی!
لحن کلماتم را میفهمی. نه فقط لحن آنها را، که عمق آنها را درک میکنی! و حرارت آنها را! گویی که خودت آنها را نوشتهای، انگار من نبودهام و نیستم که مینویسم!
و مگر جز این است؟ مگر نه اینکه این تویی که کلمات را بر ذهن من جاری میسازی؟ و مگر جز این است که من، از تو نیرو میگیرم و کلماتم را با نگاه تو و برای تو، سمتوسو میبخشم؟
واژه به واژه نوشتههای من، از چشمه چشمان تو مینوشد و حرف به حرف آنچه میگویم، سوار بر یاد تو، بر ذهنم فرود میآید.
و بدان که دل پاییزی من، در لمس حُرم دستان تو، آرام گرفته است و به بهار میاندیشد!
این، تازه آغاز راه است، راه رهایی و شادی، و راه عشق رها و شاد من به تو. بیش باد!