باید بیست روز میگذشت تا معناهای تازه را درک کنم، تا توان فهم پردههای تودرتوی عشق و شادی و رهایی را بیابم، و بهتر است بگویم، توان فهم اولین پرده را. که این هنوز آغاز راه است.
و رویایی که آرزو داشتم بیست سال بعد تعبیر شود، حالا، بعد از بیست روز، گوشهای از شیرینی و زیباییاش را نمایان میکند: تو دوباره مرا آزاد کردی!
میدانم که بعد از این، هر لحظه و هر روز، رویای زیبای من تعبیر خواهد شد: هر لحظه با یاد تو، زندگی و عشق در دلم جوانه خواهد زد و چشمانم، به پیروی از چشمان دریایی تو، جهان را، و تو را، روشن خواهد دید و دوست خواهد داشت.
و باید - و ایکاش - در این راه همراه من باشی، که من، طی این مرحله بیهمرهی خضر نتوانم.
*مانده چنان ماه نو چشم جهانی به تو
محو جمال تو اَند آینهداران عشق
نای و نوایش دهند از سر دلدادگی
آن که چو نی میزند چنگ به دامان عشق